Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
پلکهاش رو چندباری روی هم فشار داد سعی کرد از هم بازشون کنه. حس کسایی رو داشت که زیر مشت و لگد چندین نفر قرار گرفتن و برای همین حرکت کردن براش سخت بود. کرختی بدنش، تکون دادن دست و پاهاش رو براش سخت میکرد و برای همین ترجیح داد از تکون دادن و خم کردن انگشت هاش شروع کنه.
صدای حرف زدن کسی به گوشش میرسید اما براش کاملا واضح نبود. بعد از چندبار تلاش، بالاخره تونست چشمهاش رو باز کنه و با دید نسبتا تاری، متوجه بشه که توی اتاقی با تم سفید رنگ قرار داره.
لحظه به لحظه اون صدا براش واضحتر میشد و جوری بود که انگار یه نفر داره با خودش حرف میزنه اما از مکث بین این حرف زدنها فهمید هر کی که هست داره با تلفن حرف میزنه، اونم به زبونی که ازش سر در نمیآورد.
چند باری پلک زد و با واضح تر شدن دیدش سعی کرد گردنش رو حرکت بده؛ حالا بهتر میتونست حرکت کنه. مردی رو پشت به خودش دید که گوشیش کنار گوشش بود و به نظر عصبی میومد. این مرد کی بود؟ اصلا اینجا دیگه کجا بود؟
با گذاشتن دستهاش روی تخت، فشاری آورد و به سختی سرجاش نشست. نگاهش هنوز روی اون آدم بود و قبل از اینکه از روی قد و هیکش و همینطور صداش بفهمیه کیه مرد به طرفش برگشت و با توی دید قرار گرفتن چهرش، چشمهای جونگکوک کم کم گشاد شد.
"جونگکوک! خدای من بالاخره به هوش اومدی!!"
سئوجون با حیرت و خوشحالی خاصی گفت و با قطع کردن گوشیش و گذاشتنش روی میز، با قدمهای بلندی به طرف پسرِ نشسته روی تخت حرکت کرد.
قبل از اینکه جونگکوک بتونه موقعیتش رو درک کنه، تو بغل محکم و گرم برادرش که نشون از دل تنگی زیادی میداد فرو رفت و برای لحظه ای نفسش برید.
"با اون همه داروی بیهوشی که بهت تزریق شد خیلی نگرانت شدم ولی همه چی به خیر گذشت!"
جونگکوک همینطور که توی بغل سئوجون فشرده میشد، کم کم همه چیز یادش اومد. درگیری ها، حرف هایی که رد و بدل شد، هوسوک هیونگش، خونی که فرش رو قرمز کرده بود، و در آخر تاریکی مطلقی که توش فرو رفت..
سئوجون برادرش رو از بغلش بیرون آورد اما بازوهاش رو ول نکرد. تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند و در آخر روی چشمهای شوک زدش ثابت موند.