جونگکوک تصمیم گرفت دیگه چیزی نپرسه و روش رو از تهیونگ گرفت، دخالت توی مسائل شخصی ادما چیزی نبود که بهش علاقه داشته باشه.
بالاخره رسیدن و بعد از اینکه راننده بوقی زد در باز شد. جونگکوک توی مسیر خیلی فکر کرد، چطور میخواست با کسی زندگی کنه که دو دقیقه هم باهاش نمیساخت؟ اصلا چه مدت مجبور بود باهاش زندگی کنه؟
ماشین از حرکت ایستاد و با "پیاده شو" گفتن تهیونگ، از افکارش خارج شد. در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، اما بعد از دیدن خونه دهنش باز موند.
عمارت قبلی ای که توش زندانی بود، به هر حال عمارت بود و کلی آدم توش زندگی میکردن. اما برای یه نفر خونه به این بزرگی واقعا لازم بود؟
همینطور خیره خیره به خونه نگاه میکرد که تهیونگ از پشت گوشش گفت:
"دهن بازتو ببند و دنبالم بیا بهت اتاقتو نشون بدم."
جونگکوک با ترس از جا پرید و و به طرف تهیونگ برگشت. همونطور که دستش روی قلبش بود به تهیونگ فحش های زیر لبی میداد و به رفتنش نگاه میکرد.
وقتی وارد شد از وقتی که بیرونش رو دیده بود هم بیشتر تعجب کرد. واقعا خونه قشنگ با یه دیزاین عالی بود، میشه گفت خوابش رو هم نمیدید یه روزی توی همچین خونه ای پا بزاره.
دنبال تهیونگ حرکت کرد و به طبقه بالا رفت. پنج تا اتاق بود که در اولی منحصر به فرد بود و با بقیه فرق داشت، به احتمال زیاد اتاق تهیونگ بود.
تهیونگ جونگکوک رو به آخرین اتاق برد و درش رو باز کرد. پسر کوچیکتر هم بدون اینکه بهش نگاه کنه وارد اتاق شد. اتاق خیلی بزرگی بود. تخت سفید رنگی داشت و کنار تخت یه میز و آینه ی روش قرار داشت. حمام هم رو به روی تخت بود و یه میز مطالعه با سایز متوسط هم گوشه ی اتاق بود.
اتاق خیلی خوشگلی بود، تقریبا اندازه ی خونه جونگکوک، تفاوت زیادیه، یه اتاق تو یه خونه اندازه ی کل خونه ی یه نفر دیگه.
"وسایلتو بچین و لباساتو عوض کن. اگر خواستی هم دوش بگیر. بعد بیا پایین تا در مورد مسائلی با هم حرف بزنیم، منتظرم."
بعد رفت و در رو بست. جونگکوک هم برگشت و دوباره یه نگاه سرسری به اتاق انداخت. راست میگفت، توی اتاق همه چیز بود. از منگنه و چسب گرفته تا افتر شیو و شونه و بالم لب.
به هر حال اون فقط از وسایل خودش استفاده میکرد. اینجا خونه ی خودش نبود. بلکه فقط نقش یه مهمون ناخونده رو داشت. دوش سریعی گرفت و لباسهاش رو پوشید. حس بهتری داشت، خیلی بهتر. بیخیال خشک کردن موهاش شد و به سمت پله ها حرکت کرد.
وقتی رفت پایین از حوله تن پوشی که تن تهیونگ بود فهمید اون هم حمام بوده. روبه روش روی مبل نشست و به تهیونگ نگاه کرد که مشغول بررسی چند تا کاغذ بود و مدام به لپتاپ کنارش نگاه میکرد.
YOU ARE READING
It's A Mistake ❢ Vkook
Fanfiction《این یه اشتباهه》 -برای بار آخر ازت میپرسم سئوجون..اون کجاست؟ +قـ..قربان فکر کنم اشتباه گرفتین..من جونگکوکم.. جئون جونگکوک.. #Vkook /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ +واضح نیست که همش سعی داشتم مختو بزنم؟ -آره..ولی اینم واضحه که خیلی وقته مخم ز...