آیدن پشت سر خدمتکاری که برای راهنمایی اش امده بود به ارامی قدم برمیداشت و به محیط خانه مینگریست.
موبایلش را سفت گرفته بود انگار که به زودی برای دفاع از خودش به آن نیاز پیدا میکند.در محیط خانه، چراغ های اندکی روشن بود و بیشتر نور مورد نیاز از پنجره های بلند سر تا سر عمارت تامین میشد. وسایل خانه محیطی سلطنتی و قدیمی برا برای آیدن تداعی میکردند و او توانست از قدمت خانه و عدم علاقه صاحب خانه به نو سازی آن اطمینان حاصل کند.
بعد از مدتی راه رفتن، بلخره به دری چوبی با کنده کاری اژدها رسید جلوی آن ایستاد. قبل از اینکه بتواند حرفی بزند در باز شد و دستی او را با خشونت به داخل کشید.
دارکل گفت:« اه خوشحالم که پیدات شد. اینبار نمیتونم پدرمو ناامید کنم.»
چهره ی او با دفعه قبلی که آیدن او را دیده بود متفاوت جلوه میکرد. پوستش دیگر رنگ قرمزی در خود نداشت و تماما سفید متمایل به آبی بود و چشمانش... چشمان آبی که آیدن به یاد می آورد گویی که هیچوقت وجود نداشته اند. جای آن چشمان زیبا فقط سیاهی دیده میشد و عنبیه ی او به رنگ قرمز در آمده بود.احساس آیدن در خصوص دیدن آن صحنات کمی متفاوت با ان چیزیست که میپندارید. او کاملا به یاد می اورد که زمانی پیش از ان، سال ها قبل، چنین چشمانی را دیده بود.
زمانی که از مدرسه به خانه برمیگشت متوجه دو مرد با لباس های تماما سیاه شد که گوشه ای ایستاده بودند و به گونه ای صحبت میکردند که گویی درحال مخفی کردن چیزی بسیار با ارزشند. یکی از آن دو مرد تنها لحظه ای سرش را بالا اورد و چشمان قرمز رنگش به چشمان آیدن گره خورد. او هم سرش را پایین انداخت و قدم هایش را سریع تر کرد.
تا مدت ها این فکر در سرش بود که دیوانه شده است. اما حالا که آن چشمان به طور واضح در برابرش نمایان شده بودند، اینکه آن خاطره قدیمی توهمی بیش نبود غیر منطقی به نظر می رسید. با این وجود آیدن آنچنان ترسیده بود که حتی قدرت مقاومت در برابر دارکل را نداشت. البته تنها چند ثانیه طول کشید که او دوباره به خودش بیاید و حرفی بزند:« داری چه غلطی میکنی؟ ولم کن!»
دارکل با لبخندی که ناشی از هیجان بود گفت:« اه اونا خیلی ازت خوششون میاد... تو واقعا بوی فوق العاده ای داری.»
_« درمورد چی داری حرف میزنی؟ ولم کن! تو دیوونه ای الان داد میزنم!»_« اه پسر خوشگل... هرچقد میخوای جیغ بزن. کسی اینجا صداتو نمیشنوه.»
کمی فکر کرد و سپس اضافه کرد:« البته کسایی هستن که بشنون. ولی هیچکس جرئت نداره واکنشی نشون بده.»آیدن دستش را روی جیبش کشید تا برامدگی موبایلش را حس کند، اما از قبل دارکل راه نجاتش را از او گرفته بود...
آیدن در مقابل دارکل، قدرت بسیار کمی داشت. انقدری که تلاش هایش برای رها سازی خود از دست او، سر انجامی جز درد گرفتن دستش نداشت.
بلخره بعد از انکه دارکل او را مدتی پشت سر خودش مجبور به همراهی کرد به اتاقی رسید و در آن را باز کرد. در آن اتاق جلوی آتش شومینه دو نفر نشسته بودند و حتی سرشان را هم به طرف دارکل بر نگرداندند.
"لوسیوس سیریوس شِد" مردی بود درشت هیکل با چهره ای عبوس که زیبایی جوانی از دست رفته اش را نشان میداد. او درحالی که کتابی به دست گرفته بود و تمان توجهش به آن بود، به نظر نمی آمد که حتی متوجه ورود پسرش شده باشد.
"مارگارت براترام شِد" زنی با چهره ای لاغر و زیبا بود که لباس بلندی به تن داشت و روی صندلی کنار شوهرش، مشغول به گلدوزی بود. البته او هم اهمیتی به حضور پسرش نداد و بدون آنکه حرفی بر زبان بیاورد به کار خودش ادامه میداد.
تنها چند لحظه طول کشید که هر دو به صورت شوک زده سرشان را بالا بگیرند و به پسری که همراه دارکل بود خیره شوند.
آنها با تعجب از پسرشان سوالاتی میپرسیدند که در بینابین آنها تنها آیدن متوجه آن شد که میگفتند او چه موجودی است و چگونه بویی مسحورکننده تر از آدمیزاد دارد.دارکل ابراز بی اطلاعی از نژاد پسر کرد و تنها گفت که شکار او به شدت سخت بوده. او جواب تمامی سوالات والدینش را با متانت و حق شناسی میداد، اما هنگامی که آن دو خواستند آیدن را بگیرند اجازه نداد.
پدرش به او نگاه کرد و گفت:« چیکار میکنی دارکل؟»
هرچند کسی نمیدانست در سر دارکل چه میگذرد، اما در پشت آن نگاه های بی تفاوت حس حسادتی برانگیخته شده بود.خودخواهی و غرور او هر لحظه بیشتر بر ذهنش مسلط میشد و در همان لحظه، تحت احساساتش تصمیمی گرفت.
دستش را روی چشمان آیدن گذاشت و او را به عقب هل داد. هرچند آیدن لحظه ای فکر کرد که دارکل او را رها کرده و میتواند فرار کند، اما خیلی زود متوجه شد که پلک هایش سنگین شده اند و قادر به باز کردن آنها نیست. دارکل طلسمی روی چشم هایش قرار داده بود تا آنچه پیش خواهد آمد او را درگیر خود نکند... اتفاقی که دارکل به زودی از انجام آن خوشحال اما پشیمان خواهد شد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Smell of blood
Про вампиров"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...