زمانی که خورشید دوباره پایین رفت، کار دارکل نیز تمام شده بود. پس از تنبیه سرکشی سیلینیا، خودش تمام اجساد رتاسلیت ها را در زیرزمین برد و نگذاشت هیچکدام از خدمتکاران یا افرادش و حتی هری، به آنها دست بزنند.
میگفت:«دست های من دیگه آلوده شده. نمیخوام هیچکس دیگه از این خونه دستش به این عوضیا بخوره.»البته، قضیه ریچارد تفاوت داشت. دارکل ریچارد را از رتاسلیت ها نمیدانست، بنابراین به هری گفت که جسد او را به سالن غذا خوری ببرد. هری هرچند از حرکت دادن ان لاشه ی پر خون چندش اور که برادرش به طرز وحشیانه ای استخوان هایش را شکسته بود، خوشش نمی امد، اما نپرسید چرا این کار را به یکی از خدمتکاران مَرد محول نکرده.
پس از آنکه دارکل در گودالی در زیرزمینش، کوه اجساد مقتولانش را آتش زد و با آتش آن، سیگارش را روشن کرد، به سالن غذا خوری رفت تا ببیند برادرش چه کرده. هری جسد رتاسلیت را روی میز گذاشته بود. دارکل آهی کشید و به دیاکو پیام داد چهار لیتر الکل ضدعفونی کننده دم دست بگذارد.
طبق دستورش، تمام نگهبانان و خدمتکاران مرد، و دو تن از افراد وفادارش که بیرون از عمارت دستوراتش را اجرا میکردند(ترابل و پسرش)، سر میز نشسته بودند.
خورشیدی در آسمان نبود، اما ماهی هم به چشم نمیخورد. پرده ها همه از جلوی پنجره های بلند، کنار زده شده بودند اما هنوز هم نور چندانی در سالن به چشم نمیخورد. هیچ شمع یا چراغی وجود نداشت و معلوم نبود ان هاله ی قرمز رنگ، از کجا می اید و روی همه چیز سایه انداخته است. شاید از چشم های درخشان و به خون نشسته ی دارکل نشأت میگرفت، مشخص نبود.دارکل به سمت صندلی اش رفت و روی آن ایستاد و گفت:«آه، ای روح مقدس... .»
نفس عمیقی کشید. انگار که میخواست بوی خون ناپاک ان جسد را ببلعد. ادامه داد:«لذت ببرید، این فرصت کم گیر میاد. وفاداری به من و خاندانم رو با تکه پاره کردن دشمنانم نشون بدید!»همه انها که انگار منتظر همین جملات از سوی اربابشان بودند، به سمت جسد روی میز حمله ور شدند، گوشت ان را با ولع از استخوان جدا میکردند و از انکه شاهزاده چنین اعتمادی به آنها دارد که فرصت ثابت کردن وفاداری را داده است، خرسند بودند.
دارکل سرش را عقب برد و خندید. از ان منظره لذت میبرد. لذتی وصف ناپذیر به درون استخوان هایش نفوذ میکرد، میدانست ان سرخوشی پس از وحشیگری هایش، ماندگار نیست. پس میخواست تا میتواند ان از لذت ببرد.روی میز ایستاد و به افرادش که مانند حیوانات وحشی ریچارد رتاسلیت را میخوردند، نگاه کرد. خنده ای کرد و گفت:«لذت ببرید، سگ های من.»
البته او متوجه نبود که برادرش، از ورودی سالن درحال نگریستن اوست؛ شاید هم میدانست، فقط برایش مهم نبود.
هری اهی کشید و بیرون رفت. در عمارت قدم میزد، به این فکر میکرد که چطور کار برادرش به اینجا کشید. چطور به چیزی تبدیل شده بود که سیریوس میخواست؟ اگر فقط آیدن به احساسات خود اعتراف میکرد...راهش را به سمت در عمارت کج کرد. میخواست کمی در جنگل قدم بزند، در اطراف دریاچه دد وال، جایی که همیشه با برادرش میرفت. کمی تجدید خاطره هم بد نبود.
البته که نمیتوانست بگذارد برادرش آن همه کشت و کشتار و خشونت را تنهایی به دوش بکشد، اما هری نمیخواست هیچکس آن همه خشونت را متحمل شود. باید کاری میکرد، به عنوان برادر بزرگتر و آگاه دارکل مسولیت داشت او را از این منجلاب بدبختی و کثافت بیرون بکشد و رنگین کمان را به او نشان بدهد.هری باید آن کار را میکرد، نه اینکه خودش هم همراه دارکل، به قهقرای بدبختی بیفتد. اهی کشید و سنگ ریزه های جلوی پایش را شوت کرد. نمیدانست باید چه کند. عادت های برادرش دستش بود، همیشه بعد از این گونه خوشگذرانی ها مدتی سرمست میشد، اما کمتر از یک روز به پوچی محض میرسید و افسردگی مغزش را در بر میگرفت و نمیگذاشت به چیز دیگری فکر کند.
با اینکه به او چیزی نمیگفت، اما هری همیشه میفهمید جریان از چه قرار است و همیشه چند کلمه را تکرار میکرد:«اوه، داداش کوچولو. تو دیگه به من هیچی نمیگیاا.»
همیشه با همین دو-سه جمله به دارکل میفهماند از حالش با خبر است. اما این دفعه با بقیه دفعات تفاوت داشت. تفاوتش هم ان بود که دارکل بعد از جواب رد شنیدن از خورشید امید تمام زندگی تاریکش، اصلا در شرایط خوبی برای تحمل آن عذاب نبود. راه فراری برای آن روز های نفرت انگیز بعد از کشت و کشتار های بی حد و مرز، نبود.هری نمیتوانست انکار کند میترسد؛ میترسید برادرش کاری دست خودش دهد. از آن کارهایی که جبران پذیر نیست...
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...