Don't run away ²⁷

77 15 21
                                    

هرچند دارکل‌ نزد خود به احساسش آگاه بود، اما نمیخواست کس دیگری از آن مطلع باشد، حتی برادرش.
از طرفی دیگر، نمی‌توانست رفتارش را مقابل آن پسر کنترل کند. هرروز میخواست برایش کتاب بخواند تا ز صدای زیبایش لذت ببرد، میخواست تنها او به وسایلش دست بزند و هیچ خدمتکار دیگری در اتاقش وارد نشود.
اگر لحظه ای جلوی چشمش نمیبود اعصابش به شدت بهم میریخت، آنقدر که خودش هم تعجب میکرد؛ و وقتی به عمارت اصلی میرفت و خانه نبود برای دوباره برگشتن و دیدن آن پسر لحظه شماری میکرد و در غیاب او پرخاشگر (پرخاشگرتر از حالت عادی اش) میشد.

حالات درونی اش غیر قابل توضیح جلوه میکردند.
هم میخواست با فرشته اش مهربان باشد، هم فکر میکرد با بدجنس بودن با او حس علاقه اش فروکش میکند.
هم میخواست پسرکش خوشحال باشد و هرکاری برای دیدن لبخندش انجام دهد، هم نمیخواست کسی از احساساتش چیزی بفهمد. نوعی تناقض در وجودش لحظه به لحظه درحال رشد کردن بود.

_«ارباب؟»
صدای پسرک دارکل را از فکر بیرون کشید و نگاهش را به او دوخت.
گفت:«چرا بی اجازه اینجایی؟»

دسته ای از موهای فرفری کوتاهش را پشت گوشش زد. دارکل آب دهانش را با شک فرو داد و پکی به سیگارش زد.
_«چند بار در زدم ولی وقتی جوابی نیومد...»
با اندکی مکث ادامه داد:«نگران شدم...»

دارکل دود سیگارش را همراه نفسی عمیق بیرون داد و از پنجره فاصله گرفت.
گفت:«چی میخوای؟»

آیدن کمی سکوت کرد اما قبل از آنکه دارکل سوالش را تکرار کند گفت:«پسرتون گفتن... که یه دختریو بفرستم اتاقتون...»
با صدایی آرام تر ادامه داد:«فقط میخواستم ازتون اجازه بگیرم.»

دارکل آهی کشید. به کل آن دختر را فراموش کرده بود.
گفت:«آره آره. بیارش اینجا.»

آیدن بعد از آنکه اتاق ارباب را به ربکا نشان داد، کتابی برداشت و به باغ رفت. جای مورد علاقه اش.
انگار زیر آن تک درخت بید مجنون در آخر باغ برایش پناهی بود که میتوانست آنجا آرامش را بیابد.

محوطه عمارت، هیچ دیواری به دور خود نداشت. تنها در ورودی آن بعد از جاده خاکی ای طولانی درمیان درختان تیره، در و نرده هایی به رنگ سیاه به چشم میخورد و وقتی در امتداد آن نرده ها تمام میشدند، فقط جنگل بود و جنگل، و همیشه آنقدر تاریک به نظر می آمد که کسی نمیتوانست دو متری خود را تشخیص دهد.
بید، با درختان جنگل فاصله بسیاری داشت و مکان امنی برای گذراندن اوقات بود.

آیدن زیر درخت نشست و به پنجره ای که گمان میکرد متعلق به اتاق دارکل است زل زد. چیزی در دلش آرام نمی‌گرفت به و طور غیر ارادی، احساس بدی به آن دختر پیدا کرده بود.

داخل لپش را جویید. چه چیزی باعث شده بود او این گونه احساس بی قراری کند؟ دلش برای آن دختر میسوخت یا...
به او حسادت میکرد؟!
با خودش گفت:«نه امکان نداره. اون شیطان داره اون دختر بیچاره رو اذیت میکنه... .»

گمان کرد کسی صدایش میکند، سرش را به طرف جنگل برگرداند. اما کسی نبود.
صدا همچنان ادامه داشت. چیزی او را مجبور به بلند شدن کرد، گویی آنچنان در افکار خود گم شده بود که نمیدانست دارد به سمت جنگل قدم برمیدارد.
"من بهش حسادت نمیکنم، چطوری میتونم به کسی که داره شکنجه میشه حسادت کنم؟
ولی دارکل... پیش دارکله. اونو به من ترجیح میده؟
به من لبخند نمیزنه، شاید به اون دختره لبخند بزنه... اون دختره خوشحالش میکنه؟..."

با صدای شکستن شاخه ای زیر پایش، به خودش آمد.
به اطرافش نگاه کرد، در جنگل بود. بدون آنکه بداند از کدام طرف آمده و مقصدش کجاست، میان درختان تیره رنگ پرسه میزد.
او از عمارت دور شده بود؟ یعنی میتوانست از آنجا بگریزد؟

لبخندی بر روی لبانش نقش بست. شرو به راه رفتن کرد، به امید آنکه بتواند راه خانه را بیابد.
هرچه جلو تر میرفت، صدایی در نظرش بلند تر میشد. صدایی که انگار او را میخواند.

کمی به رودخانه نزدیک تر شد، اکنون آن صدای اغوا کننده با صدای آب همراه شده بود. نمیتوانست بگوید نترسیده. قلبش مانند خرگوشی کوچک در سینه اش میکوبید و از راهی که در آن پا نهاده وحشت داشت. همه چیز در آن جنگل به طرز دیوانه‌واری گول زننده به نظر می آمد، با اینکه هیچ چیز خاصی وجود نداشت.

باز هم جلو تر رفت. میخواست از رودخانه بگذرد که درخششی عجیب در کف آن توجه او را به خود جلب کرد. قسمتی از سنگ ها، سنگ های معمولی نبودند. بلکه جواهر بودند. آن قسمتی که عمیق ترین بستر رودخانه بود(هرچند هنوز هم عمقش به کمر آیدن نمیرسید) مانند گنجی ارزشمند میدرخشید.

آیدن خم شد و مشتی از آنها را برداشت و نگاهشان کرد. با خم شدن او، صدا افزایش یافت.
شاید صدا از زیر رودخانه می آمد؟
جواهرات در دستش بسیار خیره کننده بودند. اگر آنها را برمی‌داشت چه؟

افکارش را پس زد. آدمی نبود که دزدی کند، هرچند از جواهرات عجیب و غریب وسط جنگل.
سنگ های در دستش را سر جایشان ریخت و به خودش یاد آور شد باید هرچه میتواند از آن عمارت نحس دور شود و با این فکر، به راهش ادامه داد.

لباسش خیس شده بود و سنگینی آن، سرعتش را کم کرده بود اما اهمیتی نمیداد. میخواست هرطوری که شده از دست آن شیطان اغوا کننده، بگریزد.

جلو تر رفت، به نظرش آمد نوری میبیند و صدایی غیر از صدای رودخانه میشنود. صدای آبشار.
به سمت نور دویید. خانه ای بزرگ میدید اما... شبیه عمارت بود، تنها اندکی با آن فرق داشت.
باز هم امیدوارانه نزدیک تر شد.

محو تماشای آن خانه بود که پایش به چیزی گرفت و زمین خورد. به زیر پایش نگاه کرد. یک دریچه فلزی مخفی شده در زمین، که رویش را پیچک های در هم تنیده گرفته اند.

سعی کرد بلند شود اما دردی غیر قابل تحمل در مچ پایش پیچید.ناخودآگاه ناله ای از میان لب هایش بیرون آمد‌.

ناگهان دست بزرگ کسی مچ دستش را گرفت و با خشونت، بلندش کرد...

Smell of bloodOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz