دارکل چند لحظه چیزی نگفت و فقط از بالا به آیدن نگاه کرد. هری هم با ناباوری ای که حاصل از دلرحم شدن برادرش بود به او نگاه میکرد.
چند لحظه بعد دارکل نفسش را فوت کرد.
_«هری... به نظرت به ریه خورده؟»
این حرف هری را وادار کرد از نگاه کردن به برادرش دست بکشد:«نه ولی احتمالا نزدیکشه. حجم خون ریزی کمه و طبق فاصله و برد اسلحه...»_«خوبه. میخوام انجامش بدم.»
هری در حالی که آستین هایش را بالا میزد گفت :«اون پیرمرد قراره بکشتت. میدونم که اینکارو میکنه. به نظرت لیاقتشو داره؟؟»_«خفه شو و فقط کارتو بکن. به هیچکسم چیزی نمیگی فعلا نمیخوام جایی درز کنه.»
_«تکونش نده همینجا خارجش کن.»
_«هوی تو چرا مث درخت وایسادی منو نگا میکنی؟ برو یه چیزی پیدا کن بتونم کارمو انجام بدم.»هری خم شد و از نزدیک تر به زخمش نگاهی انداخت:« اه نه وقت نمیکنیم. آیدن فقط برو سوزن و نخ بخیه پیدا کن. اون عوضیا واقعا کار بلد بودن... گلوله نقره ایه برادر، نقره و سرب. میدونی این یعنی اونا قطعا میخواستن خودتو بکشن. اینو نباید یه تهدید در نظر بگیری؟»
_«بعدا بهش فکر میکنم. با خنجرم درش بیارم نمیمیره؟»
_«مگه فرقیم میکنه؟ اه خیلخب. نه نمیمیره فقط حواست باشه نوک تیزش فقط...ام... فک کنم ۱ و نیم سانت بس باشه. بیخیال برادر قبلا هم انجامش دادی.»
دارکل خنجرش را از کمرش بیرون کشید و نفسش را بیرون داد._«میتونم تنهایی انجامش بدم نمیخواد عین فرشته مرگ زل بزنی بهم. برو ببین اون احمقا تونستن یکیشونو بگیرن یا نه.»
_«باشه باشه.»و وقتی که به سمت در میرفت گفت:«نه اینکه برام مهم باشه... ولی سعی کن نکشیش. یه وقت رو روحیه پرنسس زندانیت تاثیر میزاره!»
و قبل از آنکه فحش های دارکل را بشنود بیرون رفت._«اوردمش...»
دارکل سرش را بالا اورد و به آیدن نگاه کرد که آیدن ناخودآگاه ادامه داد:«..ارباب...»دارکل گفت:« بیا بدش بهم. گفتی بخیه بلد نیسی.»
در ذهنش حرف های هری را تکرار کرد:« پرنسس زندانی من؟ هاع! چه کصشرا. نباید بزارم اون مرتیکه و حرفاش روم تاثیر بزارن...»آیدن کنار دارکل نشست و وسایل درون سینی را روی زمین گذاشت.
_«حالش خوب میشه؟»
_«چرا واست مهمه؟»
_«خب... اونم یه انسانه دیگه. چرا نباید برام مهم باشه؟»دارکل چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدایی آرام گفت:«ممکنه فردا دیگه انسان نباشه...در اون صورتم زنده موندش مهمه؟»
_«اره خب. نجاتش به هر نحوی... انسان نباشه؟»
دارکل گلوله ای که در آورده بود را به آیدن داد و گفت:«تمیزش کن و دورش ننداز.»_«بله آقا.»
و دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد. دارکل در سکوت زخمش را بخیه زد و پانسمان کردنش را به آیدن سپرد. از روی زمین بلند شد و گفت:« وقتی کارت تموم شد به یکی بگو ببرتش تو اتاقش. ازش مراقبت کن. اگه بهتر یا بدتر شد به من خبر بده.»و قبل از آنکه تایید آیدن را بشنود بیرون رفت.
در دقیقا هفت روز و شش شب بعد از ان اتفاق، آیدن به بهترین شکلی که میتوانست از دیاکو مراقبت میکرد؛ اما وضعیت او هیچ تغییری نداشت. در این فاصله دارکل موضوع نجات آن پسر را با سیریوس درمیان نگذاشته بود و به نصحیت های هری درمورد آنکه نباید بدون اطلاع پدربزرگش کسی را به خانواده اضافه کند، کاملا بی توجه بود.در شب هفتم، وضعیت دیاکو رو به بدخیم شدن رفت. جسمش قدرت مقابله با عفونت ناشی از زخم را نداشت و دقیقه به دقیقه تبش افزایش می یافت.
آیدن دارکل را از این موضوع مطلع کرد و با نگرانی از او درخواست کرد نجاتش دهد.دارکل حقیقتا از این نگرانی بیش از اندازه آیدن خوشش نمی آمد. اما چیزی در او نمیخواست شاهد مرگ آن پسر باشد. نوعی احساس دردناک گناه در وجودش پیچیده بود که حتی منشأ آن را نمیدانست.
تنها به آن فکر میکرد که اگر یک پسر آدمیزاد را به خانواده اضافه کند، آنها چه واکنشی خواهند داشت؟ البته که برایش مهم نبود. اگر با خواسته های هرچند عجیب و غیر منطقی او کنار نمی آمدند، دست به قتل آنها هم میزد. همانگونه که والدینش را سلاخی کرده بود.
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...