فرانسیس شِد، واقعا دارکل را خسته میکرد. هرچند او هنوز به کسی غیر از هری واقعیت را درمورد جری پورتمن نگفته بود اما مطمعن بود عمه اش چیزی درمورد شوهر خیانتکارش نمیداند. حرف زدن با او هرچند خسته کننده بود، اما ضروری جلوه میکرد.
دارکل بدون کوچک ترین سروصدایی از پنجره خارج شد. عمارت سیریوس هیچگاه قابل اعتماد نبود و تمام حرکات و رفت و آمد های او میتوانست به ضررش تمام شوند. اگرچه شاهزاده بود، اما این عادت بی سروصدا بودن در آن خانه هیچوقت ترک نمیشد.
زمانی که از پنجره بیرون پرید، نسیم سرد شبانگاهی به صورتش خورد و لحظه ای چشمانش را بست. گمان کرد بویی اغوا کننده را حس میکند، یک بوی آشنا.
چشمانش را باز کرد و به سمت درختان جنگل قدم برداشت که آن دریچه فلزی قدیمی نظرش را جلب کرد. به یاد می آورد که همیشه از نزدیک شدن به این قسمت از ورودی جنگل منع شده بود، و بعد ها فهمیده بود تنها بخواطر این دریچه فلزی زنگ زده است که رویش را پیچک ها گرفته اند.ذات او آنچنان هم کنجکاو نبود، بلکه اعتقاد داشت همه چیز به زمان خودش "اتفاق میافتد". درست مثل حرف پدربزرگش.
از افکار خود وحشت کرد. نمیخواست شبیه آن پیرمرد بی احساس و وحشت انگیز شود.بی توجه از دریچه مخفی شده درون زمین دور شد و جلو تر رفت.
تصمیم گرفته بود تا خانه قدم بزند، خیلی وقت بود که در آن جنگل مخوف نرفته بود. جنگلی با انوار خیره کننده و خطرناک پریان.هرچه جلو تر میرفت، صدای آب در نظرش بلند تر میشد. آنقدر که به رودخانه رسید و جواهرات گول زننده در بستر آن. همیشه برایش جالب بود که چگونه پای هیچ انسانی به آن مکان باارزش و قیمتی باز نشده است، تعجبی هم نداشت اگر سیریوس، هر موجودی را که به حریم خانه اش تجاوز کند به قتل برساند.
نفسش را بیرون داد. آن پیرمرد هم احساسی به کسی داشت؟ احساسی غیر از قدرت طلبی بی حد و اندازه اش در او بود؟
گمان میکنم، این سوالیست که هیچگاه پاسخ آن را نخواهد یافت. شاید هم ورق جور دیگری برمیگشت و شاید، زمانی که لرد میشد همه چیز برایش روشن میگشت.به آن پسر در عمارتش فکر میکرد. آن پسر که هویتش برای او یک راز بود. یک راز زیبا.
اهمیتی نمیداد او که هست و چه هست، تنها چیزی که میدانست آن بود که زیبایی چشمانش، خیره کننده ترین چیزیست که در این دنیا و در دنیا های دیگر وجود دارد و کاملا از آن اطمینان داشت.لبخندی زد. اگر به آن پسر احساسی داشت به این معنی بود که مثل پدربزرگش نیست.
با خودش زمزمه کرد:«اونم همچین حسی بهم داره؟..»
اما سریعاً از حرفش پشیمان شد. او زندانی اش کرده بود، از خانه و خانواده اش دور بود و آدمکشی دارکل را دیده بود.هیچ مهربانی ای از سمت دارکل حس نکرده بود که بتواند عاشقش باشد.آهی کشید و روی زمین خوابید. آنقدر افکارش مشغول بود که دیگر اهمیتی به کثیف شدن لباس هایش نمیداد.
به آسمان مخفی شده درمیان شاخ و برگ های درختان چشم دوخت.از کجا میتوانست مطمعن باشد آن حس، عشق است؟ به هرحال، او هیچگاه تجربه اش نکرده بود که بداند دقیقا چیست. کسی هم به او نیاموخته بود که چگونه میتوان کسی را دوست داشت.
با خودش گفت:«نه. قطعا اشتباه میکنم، این نمیتونه عشق باشه.. احتمالا فقط احساس هوسم به خونشه.»
اما به یاد آورد، آن حس مالکیت را که سعی در توجیه آن داشت. شاید میتوانست حس مالکیت بر او را توضیح دهد، اما پرواضح بود که نمیتوانست اعتراف کند چرا از آزرده خاطر شدن او آن گونه احساس خشم میکرد.تنها تصور اینکه کسی در آن خانه فرشته اش را اذیت کند باعث میشد بخواهد تمام آنجا را به آتش بکشد.
از افکار خود ناامید شد. پسری که به عنوان یک وعده غذایی باارزش به دستش رسیده بود اکنون شده بود فرشته اش.از روی زمین نم دار بلند شد. کار های خسته کننده ی زیادی برای انجام دادن داشت. البته، از نظر او هرکاری جز دیدن آن پسر زیبا خسته کننده بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Smell of blood
Vampir"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...