کسی نفهمید هری کجا بود، اما زمانی که برگشت و به برادرزاده هایش نگاه کرد، فهمید بیشتر از آنکه انتظارش را داشت، کار هایش طول کشیده است.دارکل داخل اتاق پسرانش رفت که کسی را در تاریکی بالای سر آنها دید. بی سر و صدا خنجرش را از غلافش بیرون کشید و در دستش فشرد.
لحظه ای هری سرش را برگرداند و متوجه برق خنجری شد، که مطمعنا جز خنجر برادرش نمیتوانست باشد. خندید و ارام گفت:«برادر، میخوای جلوی پسرات خون و خون ریزی راه بندازی؟ بدآموزی داره ها!»دارکل نفسش را بیرون داد:«مرتیکه ی.... کدوم گوری بودی؟»
هری باز هم خنده ای کرد:«انگار زیادی طول کشیده.»
دارکل درحالی که خنجرش را به غلاف برمیگرداند گفت:«آره اونقدر غیبت کبری جنابعالی طول کشید که من پدر شدم.»هری باز هم خندید. انگار خیلی خوشحال بود، این حجم از خندیدن حتی برای هری هم زیاد جلوه میکرد.
دارکل گفت:«نیشتو ببند. جریان چیه خوش خنده شدی؟»
هری به خودش امد و لبخندش را جمع کرد. سپس سعی کرد توجیهی برای آن بیابد و گفت:«نباید از دیدن برادرزاده های کوچولوم خوشحال باشم؟»و قبل از اینکه دارکل چیزی بگوید گفت:«اسمم براشون انتخاب کردی؟»
دارکل چیزی نگفت، اما قبل از اینکه هری دوباره حرف بزند جواب داد:«آره.»
-«و قراره به برادرت بگییی!»
-«نه قرار نیست بگم. تو مراسم میفهمی.»هری اخم هایش را درهم کشید و فحشی به او داد. دارکل گفت:«حالا هم گمشو بیرون. بیدارشون میکنی.»
-«اصلا خودت چرا اومدی اینجا؟»
دارکل دوباره دستش را به سمت خنجرش برد و غضبناک گفت:«خونه خودمه هر گوری دلم بخواد میرم مردک.»
هری به حالت تسلیم دست هایش را بالا گرفت درحالی که از کنار دارکل به سمت در میرفت گفت:«بابا بودن بدجور اعصابتو خط خطی کرده ها!»-«ای بیشعور... .» دارکل گفت. اما دیگر هری بیرون رفته بود.
دارکل به سمت تختهای پسرانش رفت و میان آن دو ایستاد. در طرف راستش، پسرک با لبخندی انگشتش را میمکید و در طرف چپ، آن یکی پسرکش انگار کابوس میدید اما نمیتوانست گریه کند.دارکل به سمت او رفت و در آغوشش گرفت.
کمی نوازشش کرد تا بیدار شد و اخم هایش را باز کرد، اما ناگهان شروع به گریه کردن کرد. انگار که خواب بدش را به یاد اورده باشد. دارکل نمیدانست چه کند، تا به حال با هیچ بچه ای در زندگی اش رو به رو نشده بود و این موقعیت جدید ترسناک به نظر می آمد. اما قبل از اینکه او برادرش را بیدار کند بیرون اتاق رفت و سعی در آرام کردن او داشت.حتی نمیدانست باید چه کند، فقط کمرش را نوازش میکرد، تا اینکه نور شمعی را در راهروی تاریک دید که به او نزدیک میشد.
دارکل با دیدن ایدن گفت:«اه فرشته ی نجاتم.»
آیدن شمع را روی زمین گذاشت و پسرک را از بغل دارکل گرفت شروع به حرف زدن با او کرد.دارکل نگاهش را از او نمیگرفت. واقعا کارش با بچه ها خوب بود، طولی نکشید که پسرک ارام گرفت و دوباره خوابش برد.
دارکل گفت:«چطوری اینکارو کردی؟»
ایدن لبخندی زد:«چیکار؟ فقط حواسشو پرت کردم.»
-«ولی اون که کوچیکتر از اونیه که بفهمه چی میگی.» و دست به سینه نگاهش کرد.آیدن درحالی که به اتاق میرفت گفت:«شایدم بفهمه. تو از کجا میدونی؟»
دارکل شمع را از روی زمین برداشت و دنبال او رفت.
ایدن پسرک را در تختش گذاشت و رو به دارکل گفت:«ربکا هنوز حالش خوب نیست. نمیتونه راه بره.»
دارکل چیزی نگفت که آیدن ادامه داد:«شاید بهتره باهاش حرف بزنی... .»-«چرا؟»
-«هرچی نباشه بچه های اونم هستن. نمیخوای حداقل به مادرشون بگی چه اسمی دارن؟»دارکل گفت:«لازم نیست نگرانش باشی مطمعنم اونم تاییدشون میکنه.»
آیدن اهی کشید و گفت:«میدونم همه کنجکاون که بدونن، ولی مامانشون فرق میکنه.»دارکل به ایدن نزدیک شد. خم شد و نزدیک گوشش زمزمه کرد:«اگه تو بخوای بهت میگم. ولی فقط به شرطی که به کسی نگی پسر خوب.... .»
صورت ایدن با ان کلمه رنگ گرفت. برخورد نفس های سرد دارکل به لاله گوشش حس عجیبی داشت. گفت:«ن...نه لازم نیست بهم بگی.... بعید میدونم بتونم جلوی خودمو بگیرم تا به کسی نگم.»
دارکل لبخندی زد و لاله گوشش را بوسید.-«بهتره بری بخوابی عزیزم.»
آیدن تنها توانست سرش را تکان دهد و تا خارج شدن دارکل از اتاق از جایش جم نخورد.
وقتی مطمعن شد دارکل بیرون رفته، نفسش را با استرس بیرون داد و گفت:«این چه کاری بود کردی اخه....»به صورت پسرک غرق در خواب نگاه کرد. نور زرد شمع در چهره اش افتاده بود و او را زیبا تر جلوه میداد، واقعا شبیه دارکل بود.
با تصور بچگی های دارکل لبخندی زد. ارام گفت:«نمیدونم آخرش چی میخواد بشه... پدرت واقعا عجیبه نه؟ شاید بهتره ازش بپرسم بینمون دقیقا چه خبره. همه چیز اونقدر اروم اتفاق افتاد که هنوز نتونستم هضمش کنم... .به هرحال، درسته این رابطه از نوع عادی نیست ولی بلخره که باید یه اسمی داشته باشه. درست نمیگم دارکل کوچولو؟»
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...