Don't be afraid ²³

80 18 3
                                    

بعد از آن شب، همه چیز برای آیدن تفاوت داشت. بوته های بلند گل های رز، بوی خوش آیند تری برای او داشت. حس میکرد خدمتکاران با او خوش رفتار تر شده اند و دیگر حرف های دیاکو او را آزار نمیداد. گاهی اوقات کفش هایش را در می آورد و از در پشتی آشپزخانه تا تک آن درخت بید مجنون آخر باغ، پا برهنه میدوید. هرچند هنوز جنگل دور تا دور عمارت حس خوبی به او نمیداد، اما تلاشی برای توجه کردن به آن درخت های تیره و در هم تنیده نیز نمیکرد.
سپس نیز زیر آن مینشست و بی توجه سکوت غیر عادی آنجا، کتاب های شعر دارکل را که بی اجازه از اتاقش برداشته بود  میخواند.

هرچند دارکل فرصتی برای توجه کردن به کم شدن کتاب های اتاق خوابش نداشت. همانطور که انتظار میرفت دیاکو دردسر جدیدی درست کرده بود. اما نه برای دارکل، برای محبوب ترینِ افرادش، ترابل.

در یکی از روز هایی که ترابل دیاکو را با کار های پدرش آشنا میکرد، دیاکو متوجه پسری شده بود. پسری هم سن و سال خودش با قد و قواره ای بزرگتر. بسیار مودب و خوش برخورد، اما با چهره ای سرد و بی روح.

او همراه یکی از محموله های گرانبها از طرف چین به آنجا امده بود و وظیفه داشت هرطوری شده، از گنج قیمتی ای که هدیه ای برای خاندان شِد بود محافظت کند. دیاکو طبق عادتش اندکی با او حرف زد. چیز های زیادی لو نمی‌داد تنها آنکه نامش "هیسوکا" بود.

تنها چیزی که باعث شد دیاکو به آن پسر جذب شود، شباهت شدید او به ترابل بود. هرچند این موضوع را با کسی درمیان نگذاشته بود، اما توانست به هر طریقی شده منظورش را به پدرش بفهماند. دارکل زمانی که این موضوع را فهمید تنها گفت:«چرت و پرت نباف.» اما کمی بعد خودش نیز به خون ترابل و آن پسر توجه کرده بود و متوجه چیز غیر عادی ای شد. آن دو قطعا از یک خاندان بودند.

-«نه که برام مهم باشه. ولی ترابل، تو بچه داری؟»
ترابل درحالی که ته لیوان آبجو را نگاه میکرد گفت:«بچه؟ چی باعث شده فکر کنی من بچه دارم؟ اصلا به قیافم میاد؟»

دارکل روی میز چوبی خم شد و صورتش را به او نزدیک کرد:«چیزیو مخفی میکنی؟»
ترابل به او نگاه کرد. فشار نگاه های خیره ی او در فضای دم کردهٔ کابینه ی کشتی، برایش غیر عادی به نظر می آمد.

-«از کی تاحالا به روابط شخصی افرادت علاقه مند شدی، دارکل شِد؟»
دارکل نفسش را بیرون داد و خودش را روی صندلی انداخت:«فکرشو میکردم. به من ربطی نداره ولی انگار بچت پسره.»

چشم های ترابل گرد شد:«تو از کجا میدونی؟»
-«همه چیو بگو. این روزا حوصله ی دردسر پیشبینی نشده رو ندارم.»

-«هیچ وقت نداری.باشه باشه، شاید یه بچه داشته باشم. همون موقع که احضارم کردی. تو یه کلیسا احضار شدم. خیلی احمقانس که کلیسا ها رو روی دروازه های جهنم میسازن. به هر حال... .»
اندکی سکوت کرد و با قطب نمای روی میز ور رفت. سپس ادامه داد:«مادرش یه راهبه بود. البته خب بعد از اینکه از کلیسا بیرونش کردن نمیتونستم بزارم نطفه بمیره. واسه همین بردمش شرق دور.»


-«همونجا ولش کردی؟»
-«به لطف اسم شِد، تونستم با همین یارویی که برات این چیزا رو آورده یه معامله بکنم.»

-«جالبه... چیزی که نمیفهمم اینه که چرا الان پسرت پا شده اومده اینجا.»
-«به نظرت اونا میخواستن برگردوننش؟»
-«حتی اگه نمیخواستن هم، دیگه انجامش دادن. این پسر قرار نیس برگرده اونجا...»

سپس بلند شد و دستش را به سمت ترابل دراز کرد:«تبریک میگم،‌ پسرت برگشته خونه.»
ترابل با اندکی شک با او دست داد. نه آنکه به او اعتماد نداشته باشد، نه.اما چه کسی میتواند سلام گرگ را بی طمع بداند؟

-«بهتره باهاش آشنا شیم.»
-«به نظرت به این سادگی قبول میکنه که اینجا بمونه؟»
-«مهم نیست. کار دیگه ای نمیتونه بکنه... نطفه. شیطان نمیتونه از احضار کنندش سرپیچی کنه.»

ترابل سرش را تکان داد. صدای دارکل خوشحال به نظر می آمد، هرچند از چهره اش چیزی مشخص نبود اما به راحتی میشد تشخیص داد نقشه ای در سرش دارد.

از کابین کشتی بیرون رفتند و میخواستند از پله ها پایین بروند که دارکل متوجه چیزی شد. کسی اطراف اسکله آنها را نگاه میکرد و انگار منتظر چیزی بود. پایین رفت و به دیاکو گفت اطراف را نگاهی بیندازد.

بعد از رفتن دیاکو، دارکل به هیسوکا که مانند سربازی اماده ی دفاع جلوی در جعبه محموله ایستاده بود نزدیک شد.
دارکل صندلی ای جلوی او گذاشت و خودش روی آن نشست، اثری از کنجکاوی درون چشمان نافذش دیده نمیشد؛بلکه به نوعی خوشحال بود و اینطور به نظر می آمد که تصمیمی گرفته و قرار نیست به هیچ عنوان از آن پشیمان شود.

البته، برخلاف او ترابل نشانه هایی از اضطراب داشت. حسی فانی و انسانی درونش فعال شده بود که خودش هم دلیلش را نمیدانست _نمیخواست_ بداند.

هیسوکا هنوز هم به دارکل نگاه نمی‌کرد.
دارکل اخمی کرد:«هوی، میدونی من کیم؟»
آن پسر بدون آنکه نگاهش کند پاسخ داد:«بله، آقا. شما شاهزاده اید.»
دارکل سرش را کج کرد و پرسید:«چرا نگام نمیکنی؟ میخورمت؟»

با کمی ترس پاسخ داد:«اینطور شنیدم، آقا.»
دارکل خندید. ترابل با چشمانی گرد به دارکل نگاه میکرد، او میخندید؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ این احساس سرخوشی و هیجان چگونه به وجود آمده بود؟ او بهتر از هرکسی می‌دانست که رئیسش،‌ با کمتر چیز هایی به وجد می آید. دقیقتر بگوییم، او غیر از زمان هایی که برای خون ریزی نقشه میکشید هیچوقت اینگونه هیجان زده نمیشد.

ترابل با گذر این افکار از ذهنش، احساس ترس کرد. او میخواست آن پسر را بکشد؟ کشتن یک پسر بچه چرا باید او را به وجد می آورد؟ احتمالا چیز های بیشتری در جریان بود، بیشتر از قتل یک پسر.

Smell of bloodWo Geschichten leben. Entdecke jetzt