Don't name him 'Darkel' ⁴⁶

63 13 6
                                    


سیریوس بی اهمیت به آنکه مارگارت در چه وضعیتی است به اتاق رفت و به پسر بچه ی پیچیده شده در قنداق سفید رنگ نگاه کرد. پسر گریه نمیکرد آنهم درحالی که گریه ی خواهرش بند نمی آمد. چشمانش بسته بود و همه نگران از وضعیت سلامت او سعی میکردند او را وادار به گریه کنند. تا نگاه سیریوس به تنها امیدش افتاد، پسرک تاریکی چشمان خاکستری رنگش را گشود و به پدربزرگش زل زد.
بدون آنکه گریه کند به او نگاه کرد. سیریوس برای اولین بار لبخندی زد. شاهزاده متولد شده بود، آن نگاه سرد نگاه یک قاتل بی رحم بود. بدون هیچ احساسی، بدون هیچ ترسی به مرد ناشناخته ی رو به رویش نگاه میکرد و سیریوس لبخند میزد.
شیطان متولد شده بود. شیطان جدید، از تاریکی زاده شده بود.

طبق دستور سیریوس نام پسر را "دارکل" ، به معنی زاده شده ی تاریکی گذاشتند و هیچکس نمیدانست چرا سیریوس به طرز ناگهانی از وقت گذارندن با هری دست کشیده و از دور دارکل را مینگریست.

هری دوتا همبازی پیدا کرده بود و از صبح تا شب با آن دو بچه ی زیبا وقت می‌گذراند و خونآشام بودنش، هیچ تاثیری در علاقه اش به دوقلو ها نداشت. او هیچگاه به خودش اجازه نمیداد آسیبی به آنها بزند.

حدودا پنج یا شش سال از تولد دوقلو ها گذاشته بود که دارکل متوجه رفتار های خارج از عرف خواهرش شد.
روزی که با هری در جنگل مشغول گشت زدن بود و هری طبق معمول در گوش دارکل‌ از اهمیت جان حیوانات میگفت، خنجر دارکل از اتاقش ناپدید شد و زمانی که آنها برگشتند، خنجرش دقیقا همانطور که نباید روی میزش بود. با هجده نگین الماس و دو یاقوت سرخ رویش، تزئیناتی که قبل از آن رویش نبودند. عصبانی بود؟ البته که بود.

هری زمانی که از افکار برادرش مطلع شد گفت:«دارکل اروم باش. خودتو کنترل کن.»
دارکل لبخندی زد و گفت:«حتما...»
چند ساعت بعد که چشم هری را دور دید از اتاقش خارج شد. نمیدانست چه در ذهنش میگشت که به جنگل رفت و با کمی گیاه دارویی در جیبش برگشت. خاصیت های آنرا در کتاب ها خوانده بود و زمانش رسیده بود که امتحانش کند. به اتاقش رفت و روی تختش نشست. گره زدن طنابی را ادامه داد و به رنگ آسمان نگاه کرد. هنوز ساعتی وقت داشت.

زمانی که گره زدن طناب دار را تمام کرد، آن گیاهان در جیبش را درآورد و و در شیشه ای ریخت. کمی آب به آن افزود و درش را بست و نشست روی تختش نشست. پسر بچه روی تختش نشسته بود و به هیچ کجا نگاه میکرد و با شیشه ی در بغلش، منتظر زمان مناسب بود.
آفتاب پایین و پایین تر رفت. تاریکی، اتاقش را در بر میگرفت و دارکل بلند شد.

همراه طناب روی دوشش و شیشه ی در بغلش به آشپزخانه رفت و در شلوغی خدمتکاران لیوانی دزدید و محتویات شیشه را درون آن خالی کرد.
به سمت یکی از خدمتکاران رفت و لیوان را به سمت او گرفت و گفت:«مری...»
سپس صدایش را بلند تر کرد و گفت:«مری!»

-«بله ارباب جوان؟»
-«اینو همراه اون کیک توتفرنگی بزار تو یه سینی.»
مری، ساحره ی جوانی بود که از بدو تولد دارکل و خواهرش از آنها مراقبت میکرد. همزمان که دستور دارکل را اجرا میکرد با مهربانی گفت:«واسه چی میخواید ارباب؟»
دارکل لبخندی مرموز زد و گفت:«تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن وگرنه ممکنه بمیری.»

مری چیزی نگفت و سینی را به دارکل داد و پسر بچه با خوشحالی و درحالی که چشم های خاکستری رنگش از شرارت برق میزدند، به سمت اتاق خواهرش رفت.
در زد و وارد شد.

دلیشا آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد و کتابی را ورق میزد. دارکل سینی را روی میز گذاشت و کنار خواهرش نشست.
-«چیشده دارکل؟»
در رگ های پسرک، حسی عجیب جاری شد. حس دلتنگی و... احساس غم میکرد؟ مطمعنا دلتنگ خواهر مهربانش میشد.

-«دلیشا، تو خنجر منو برداشتی و اون نگین های زشت رو چسبوندی روش؟»
-«نه. من دیگه از خنجر‌ت خوشم نمیاد.»
دارکل شانه ای بالا انداخت. میدانست کار خودش است.
دلیشا همیشه به دارکل میگفت که اجازه بدهد آن جواهرات زیبا روی آن بگذارد.دلیشا چندین نگین الماس، و دو یاقوت سرخ رنگ لوزی شکل را برای خنجر برادرش میپسندید و همه جا به همه میگفت چقدر دلش میخواهد دارکل راضی شود آنها را روی خنجرش بگذارد.

اما دارکل، عاشق آن خنجر‌ بود و نمیخواست آن را تغییر دهد.مطمعنا جز خواهرش، هیچکس نمیتوانست باشد.
-«مری گفت اینو بهت بدم و مطمعن شم همشو میخوری.»
دلیشا مشکوک به او نگاه کرد:«چرا خودش نیومد؟»
-«مهمونی امشبو یادت رفته؟ سرشون شلوغه. خودمم گفتم میخوام کمک کنم.»

دلیشا نگاهش را از او گرفت و به سمت سینی رفت و گفت:«اون طناب واسه چیه؟»
-«میخوام تو جنگل یه تاب درست کنم. تو هم میای؟»
دخترک لبخندی زد:«حتما.»

و نوشیدنی در لیوان را سر کشید. طعم تلخ و بدی میداد اما دلیشا به آن عادت داشت. از وقتی به یاد می آورد همه میگفتند بدن ضعیفی دارد و باید و به دارو های تلخی که به او میدادند عادت کرده بود.
میخواست تکه ای از کیک را در دهانش بگذارد که احساس سرگیجه کرد و روی تخت نشست.

-«چیشد خواهر؟»
دلیشا چیزی نگفت. زبانش سنگین شده بود و نمیتوانست آن را حرکت دهد، همچنین نمیتوانست بیش از آن چشم هایش را باز نگه دارد. بعد از لحظه ای دیگر توانست تحمل کند و از حال رفت و سرش روی پای برادرش قرار گرفت.

دارکل آرام موهای بلند و مواج طلایی رنگ او را نوازش کرد و گفت:«تاریکی قشنگه. یه چیز خیلی عجیب درون خودش داره. اینکه همه تو تاریکی شبیه همن. همه سایه هستن. هیچکس نمیتونه تو تاریکی ادعای زیبایی کنه.منو امثال من میدونیم تاریکی چقدر زیباست. بقیه فقط ازش میترسن... تو هم ازش وحشت داری، خواهر؟امیدوارم نداشته باشی...»

Smell of bloodOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz