خورشید، سخاوتمندانه به جنگل هیلز هیلز میتابید و پرتو های خود را به هرکجا میرساند. نسیم صبحگاهی به آرامی میوزید، اما انقدری قدرت نداشت که حتی برگی را از زمین بلند کند. تنها کاری که میکرد تزریق سرمای غیر قابل کنترل به درون استخوان های پسرک بود. صدای نسیم را نمیشنید، صدای پرندگان را نمیشنید، حتی صدای فریاد های خودش را هم نمیشنید. هیچ چیز شنیده نمیشد.تنها چیزی که احساس میکرد درد وحشتناک در گلو و قلبش بود. انقدر سوزناک که که سنگ را آب میکرد. اما مگر چه میتوانست بکند؟ دخترک مجنون جلوی چشمانش سوخته بود. رز سرخی که همانند پروانه به دور آن بود، ناگهان آتش گرفته و ناپدید شده بود. تنها چیز باقی مانده از او لباس های آغشته به خاکستر بود که اتفاقا چشمبند گل رز در میان آن خودنمایی میکرد.
روی زانو هایش افتاده بود و به لباس های روی زمین چنگ میزد. اشک هایش بدون کنترل روی گونه های سردش سر میخوردند، و همچنان هیچ چیز صدایی نداشت. نه فریاد های از ته گلویش صدایی داشت و نه قدم های دارکل که با نگرانی از عمارت به سمت او می آمد.
دارکل پله های مرمری را سریعا طی کرد و به پسرش که روی زمین زانو زده بود خیره شد. با دیدن لباس های سیاه و قرمزی که روی زمین افتاده بود، تعجبش دو چندان شد. چه اتفاقی افتاده بود؟
-«دیاکو... .»سوزش گلوی دیاکو تحمل ناپذیر شده بود. فریاد هایش هر لحظه صدایش را خش دار تر میکردند.
-«دیاکو!»
هنوز هم هیچ جوابی جز فریاد شنیده نمیشد. دارکل به سمت او آمد و جلوی دهنش را با دستانش گرفت. دیاکو همچنان خفه در دستش فریاد میزد و سعی میکرد خود را از آغوش او جدا کند. او فقط میخواست زمینی که گل سرخش در ان بود را در آغوش بگیرد.-«اروم بگیر، اروم بگیر پسر. چیشده؟ دیاکو! این الاست؟»
دیاکو با جمله اخر دارکل بدن بیحسش را رها کرد و دست از تقلا کشید.
دارکل دستش را ارام از روی دهان او برداشت تا حرفی بزند، اما تنها کلمات نامفهوم و زمزمه مانندی شنیده میشد.
دارکل سرش را به او نزدیک کرد تا بهتر بشنود.
-«نتونستم.... نتونستم نجاتش بدم... بخاطر من بود... اون... .»و دوباره اشک های گرمی روی گونه های سردش جاری شد.
-«هیس.. اروم باش پسر. چیزی نیست، چیزی تقصیر تو نیست.»
و بدون آنکه بداند چه میکند موهای پسرک را نوازش کرد.[شبِ آن روز/ عمارت سوروس شِد]
فلوریا با شنیدن خبر، غش کرد. سوروس با بهت روی صندلی نشست و دستش را روی سرش گذاشت و هری، هری هنوز در آن اتاق در عمارت دارکل بود. وقتی خدمتکاری دست نوشته با عجله نوشته شده دارکل را به او رساند، به خورشید احتمالا تابان پشت پرده کلفت خیره شد. دیگر توانی برای گریستن نداشت. عزا پشت عزا، فلاکت و غم هیچ گاه او را رها نخواهد کرد. نمیخواست به عمارت پدرش برود. با آن حال و احوال بدی که داشت، نمیتوانست جو متشنج خانواده اش را نیز تحمل کند. علاوه بر آن، ترجیح میداد در خلوت خودش برای خواهر کوچک زیبایش عزاداری کند، هرچند مجبور میشد برای مراسمات به خانه برگردد، اما تا جایی که میتوانست خود را از بقیه جدا میکرد.دارکل احتمالا عذاب وجدان شدیدی داشت که تنها به دست نوشته ای برای بردار عزیزش اکتفا کرده ،اما چاره ای نداشت.
به هر صورت و هر مشقتی گفت، به عمو و زن عمویش اطلاع داد دخترشان از خانه گریخته و جز لباس هایی آغشته به خاکستر و چند استخوان نیم سوخته باقی نمانده.دیاکو همراه او نرفت. تنها همانجا جلوی در نشست، و بعد از تف کردن خون در گلویش که در اثر فریاد بیش از اندازه او را خراشیده بود، باقی مانده دخترک را با دستان خودش جمع کرد و بعد رضایت داد که به عمارت سوروس برود. هرچند اصلا دلش نمیخواست با والدین دخترک رو به رو شود، چون میدانست آنها او را مقصر مرگ دخترشان خواهند دانست، البته خودش هم چنین احساسی داشت.
احساس گناه در تک تک استخوان هایش حرکت میکرد. گل رز سرخ او، بخاطر او سوخته بود.
BINABASA MO ANG
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...