هری به برادرش نگاهی کرد. کیفش از دستش روی زمین افتاد. دارکل با صورت و لباس های تماما خونی، از روی اسب با غرور به او نگاه میکرد.
هری به او گفت:«به چی تبدیل شدی...؟»
دارکل بدون آن که چیزی بگوید، افسار اسب را کشید و از جسد سانتور دور شد و به طرف خانه رفت.هری دستانش را مشت کرد. شیطان، کار خودش را کرده بود. با خودش ارام زمزمه کرد:«درستت میکنم برادر نگران نباش. اون قطره زهری که اون پیرمرد توی قلبت ریخته رو باطل میکنم قبل از اینکه کل قلبت سیاه شه... اعتقاداتمو زیر پا نذاشتم که فقط سه ماه دوری ازت باعث شه شیطان شی.»
وظیفه برادرانه هری هیچگاه پایان می یافت؟ تا کنون که هر چه رشته بود، سیریوس پنبه کرد. او باید خوشبختی را به بردارش نشان میداد، نمیتوانست بگذارد زندگی اش به همین فلاکت، کنار آن موجودات کریه و نفرت انگیز بگذرد.
هدف او از زیستن همان بود، جای دادن عشق در قلب برادر کوچکش و دیدن لبخند خوشبختی بر روی لبانش. او در همان سن کم، حقیقت زندگی اش را فهمیده بود و تصمیم داشت آن را نیز به برادرش نشان بدهد، عمیق ترین آرزویش، رها شدن از نفرین نامردگی.
لذت بردن از زندگی فقط با دانستن آنکه مرگ در کمین است ممکن خواهد بود. دیدن زیبایی های این دنیا، بدون آنکه بدانی روزی به پایان خواهند رسید چه لذتی خواهد داشت؟ زندگی او نباید با نفرین نامردگی ادامه می یافت، و نباید میگذاشت برادر کوچکش نیز در این منجلاب بدبختی فرو رود.چندی بعد که هری، سیریوس را دید، هیچکدام نمیدانستند که دارکل پشت در به صحبت های آن دو گوش میدهد.
هری گفت:«نمیتونم باور کنم به چی تبدیلش کردید. اون فقط یه بچس!»
-«تو هم فقط یه بچه ای.»
-«شماها اونو به شیطان تبدیل کردید... شماها از یه بچه معصوم شیطان ساختید!»سیریوس صدایش را بالا تر برد:«فکر میکنی ساختن همچین شیطانی ممکنه؟ هزاران سال هم تلاش کنم نمیتونم یکی مثل اون پسرو بسازم! اون شیطان ساخت دست من نیست، نمیتونه باشه. اون برای ساخته دست کسی بودن زیاد از حد پلید و تاریکه.»
و آن کلمات، مانند کتیبه ای سنگی، در ذهن دارکل برای همیشه جا ماندند.***
[زمان حال]
دارکل با خستگی از پله ها بالا رفت. خون، روی پیراهنش را پوشانده بود و خنجرش در دستش سنگینی میکرد. نفسش را بریده بریده بیرون داد و وارد عمارت اصلی شد. به سالن رفت که جمعیتی را دید، جمعیتی از همه بزرگان چندین خاندان، شرکا و ثروتمندانی که میشناخت. همه با بهت به صورت خونی او زل زده بودند.
دور آن میز طویل، تنها جای سیریوس خالی بود که در بالا ترین میز قرار داشت. دارکل با خستگی خنجرش را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. هیچکس حرفی نمیزد، انگار همه میدانستند چه پیش آمده اما نمیخواستند باور کنند. از تک پسر دیوانه ی لوسیوس، هرچیزی بر می آمد.دارکل دستانش را قلاب کرد و گفت:«شروع کنیم. به نظر سوالات زیادی ذهنتون رو مشغول کرده، درست میگم آقایون؟»
هیچکس چیزی نگفت. کسی جرئتش را نداشت. دارکل از تمام زندگی اش، خطرناک تر به نظر می آمد. برق در چشمان قرمزش باعث وحشت میشد و صدایش به راحتی میتوانست به دیگران این پیغام را برساند که اکنون، همه چیز در اختیار او است.
شیطان صاحب تمام و کمال قدرت شده بود.ان جلسه، با تعظیم حضار به شیطان جدید پایان یافت. نگرانی ای وجود نداشت، آن پسر قطعا لایق ترین بود و میتوانست قدرت خاندانش را حفظ کند. اتفاق های زیادی در زندگی دارکل افتاده بودند که این را ثابت میکردند، اما خب کافی نبود. برای اینکه دیگران هوس رقابت با لرد جدید را به سر خود راه ندهند، دارکل نیازمند قربانی بود. او کسی نبود که خیانتکاران را ببخشد، اما ایا همه این را میدانستند؟
پس از آن شب، همه جا یک عبارت زمزمه میشد: "لرد مرده است"
لرد به دست شاهزاده کشته شده بود، تا کنون هیچوقت شاهزاده قدرت غلبه بر لرد را نداشت ولی اکنون، دارکل لوسیوس شد، وارث حکومت، پدربزرگش را به قتل رسانده بود و با دستان آلوده به خونش، به این حقیقت پوزخند میزد.خسته بود، خیلی خسته. آن همه مسئولیت جدید روی شانه هایش سنگینی میکردند و او شدیدا به استراحت نیاز داشت. اما خانه اش کجا بود؟ او هیچ پناهی نداشت.
به یاد حرف هایش با هری در زیرزمین عمارتش افتاد. هنوز هم میخواست چیزی را به فرشته اش اعتراف کند، اما فرصت مناسبی نبود. اگر اینکار را میکرد، ممکن بود کسی به آیدنش، اسیب بزند.خودش را روی مبل انداخت و بطری کریستالی ویسکی را از میز کنارش برداشت و کمی از آن را سر کشید.
آهی از میان لبهایش خارج شد. حتی نمیتوانست یواشکی هم که شده فرشته اش را ببیند، این حتی از سردردش هم بدتر بود.
هری داخل امد و به برادرش نگاه کرد. رو به روی او نشست و گفت:«چرا؟»
همان حال دارکل کافی بود که هری از درون افکارش با خبر شود. دارکل گفت:«نمیخوام کسی ازش با خبر بشه. خطرناکه، بهش آسیب میزنن.»هری اخمی کرد و پس از اندکی سکوت، پس سر برادرش زد که دارکل داد زد:«نکنننن مرتیکهههه سرم درد میکنهههههه.»
-«خیر سرت لردی. بعد از اینکه بری معشوقتو ببینی میترسی؟!»
دارکل با خجالت گفت:«اون معشوقم نیست.»
شاید اولین باری بود که خجالت میکشید، و واضحا به آن اعتراف میکرد.هری گفت:«معشوفته. جفتمون میدونیم بدجور عاشقشی و با منم بحث نکن چون میدونی قرار نیس بحثمون تموم شدنی باشه.»
دارکل آهی کشید. حق با او بود اما هنوز هم میخواست جواب دهد:«ولی اون که عاشقم نیست که معشوقم باشه!»
-«همین که تو عاشقشی کفایت میکنه. از موضوع اصلی دور نشو، آبروی هرچی لرده بردی. انقد ترسو نباش.»
دارکل کمی دیگر از ویسکی را سرکشید:«نمیترسم. امکان نداره بزارم کسی اذیتش کنه ولی بازم...»-«ولی بازم چی؟»
دارکل میخواست جوابی دهد که هری گفت:«ولی بازم نداره. هرکسیو که بخواد اذیتش کنه پاره میکنی. غیر از اینه؟ نه نه نه معلومه که غیر از این نیست.»
بطری کریستالی را از دست دارکل گرفت و گفت:«برادر، برو و بهش بگو. هروقتم خواستی برو ببینش. تنها چیزی که مهمه اینه که احساس دوست داشتن داشته باشی، این بهت هدف میده. بعدشم مهم نیست! تو اجازه نمیدی بهش آسیبی برسه برادر. من میشناسمت.»
CZYTASZ
Smell of blood
Wampiry"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...