دارکل پایش را روی پایش انداخت و به دیاکو خیره شد. میدانست چیزی ذهن پسرش را به شدت مشغول کرده، جوری که دیگر خبری از صدای داد و بیداد های بی دلیلش در راهرو ها نبود.
-«خب؟» صدایش دیاکو را از افکارش بیرون کشید.
-«خب چی؟»-«نمیخوای بگی تو اون کَلت چی میگذره؟»
دیاکو چیزی نگفت. دارکل ادامه داد:«هرچی نباشه پدرتم.»-«کل مدت دارم به این فک میکنم که میتونم با اون دختر عوضی چیکار کنم... .»
-«خواهرت منظورته؟»دیاکو نگاهش را به دارکل دوخت:«اگه من پسر تو ام، یعنی خواهری ندارم. درسته؟»
دارکل با رضایت به او نگاه کرد.
دیاکو لحنش را تغییر داد و گفت:«البته نمیتونم بگم مامان ندارم... . از اون بهتر، مامانم یه پسر خوشگله!»چند لحظه طول کشید تا دارکل منظور او را درک کند، و بعد از آن سعی کرد حالت صورتش را کنترل کند:«مرض. از این خبرا نیست. به هری بگو از این فکرا تو سرت نندازه.»
تصور کردن رابطه با آیدن، برایش خجالت آور بود. انقدری که حتی خودش هم از این موضوع تعجب میکرد و بهتر از هرکسی میدانست چنین احساسی ممکن نیست.
-«میتونی هرکاری بخوای باهاش بکنی ولی بجنب. ممکنه دردسر درست کنه.»
دیاکو سرش را تکان داد:«اون جنده عوضی به اندازه کافی برام دردسر درست کرده. نمیخوام واسه تو هم دردسر بشه،پدر.»دارکل با خستگی ناشی از کار های روزانه اش، سرش را عقب برد و چشمانش را بست.
دیاکو متوجه بی حوصلگی دارکل شده بود اما چیزی نمیگفت. آرامش دارکل، پسرش را نمیطلبید.دیاکو از کتابخانه ی کنار شومینه کتابی برداشت و ناگهان بیخودی لبخند زد.
-«یکم چای میخواید پدر؟»دارکل از تغییر ناگهانی لحن دیاکو، جا نخورد. میدانست در همان لحظه نقشه ای در ذهنش داشت و به نظرش آنقدر مهم نمی آمد تا با او بحث کند.
دیاکو بدون اینکه منتظر جواب او باشد بلند شد و به آشپزخانه رفت تا دستور چای را شخصا بدهد.
به محض اینکه آیدن را دید مثل بچه ها به سمت او دوید.
-«مامانییی!»آیدن هنوز به این حرف های دیاکو عادت نکرده بود و قرمز شد:«صد بار گفتم اینو نگو به من.»
-«چرا؟»و قبل از آنکه ایدن از خجالتش بکاهد و جوابش را بدهد ادامه داد:«به هر حال،واسه پدرم چای ببر.»
-«من؟»دیاکو ابرو هایش را بالا داد و صدایش را پایین آورد:«آره. خودش گفت فقط تو براش ببری.»
آیدن هنوز صورتش از حرف های دیاکو خجالت زده بود که متوجه شد باید نزد اربابش برود.زمانی که سینی چای را روی میز کنارش گذاشت، به او نگاه زیر چشمی ای انداخت. دارکل متوجهش شد و او هم نگاهش کرد. چند لحظه ای به چشمان قهوه ای اش خیره نگاه کرد و نفهمید چرا نمیتوانست از آن چشم های افسونگر نگاهش را بگیرد. لحظه ای از دیاکو ممنون بود که آن لحظه های لذت بخش را با افکارش به او تقدیم کرده است.
ایدن باز هم حرف های دیاکو رو به یاد آورد و سرش را پایین انداخت. دارکل نیز به ناچار نیز نگاهش را از او گرفت.
ایدن میخواست از اتاق خارج شود اما دارکل صدایش کرد. اولین بار بود او را با نامش صدا میزد. آنقدری این کار را نکرده بود که آیدن فکر میکرد اسمش را نمیداند.
-«برام کتاب بخون.»آیدن با خود گفت:"مگه پنج سالشه که براش کتاب بخونم؟" اما اعتراضی نکرد.
اندکی مکث کرد تا در کتاب دم دستش که روی مبل افتاده بود را باز کند. سپس نشست و شروع به خواندن اشعار آن کرد.دارکل آنچنان محو صدای او شده بود که فراموش کرده بود معنی گفته هایش را بفهمد. آیدن نیز بدون آنکه متوجه حالات دارکل باشد به خواندنش ادامه میداد.
دارکل بلند شد و به سمت پنجره رفت. پرده های قرمز رنگ مخملی را کنار زد و به فضای تیره رنگ باغ در آن شب بهاری خیره شد. هیچ نوری جز نور ماه به چشم نمیخورد. آیدن دست از خواندن کشید که بلافاصله دارکل از افکار خود بیرون رانده شد.
-«چراغا رو خاموش کن.»
آیدن اطاعت کرد. اکنون اتاق تاریک تر شده بود و فضای بیرون،روشن تر به نظر می آمد.
آن تاریکی مطلق حس عجیبی به دارکل میداد. آیدن آرام قدم برداشت و به دارکل نزدیک شد. هر چه به پنجره نزدیک تر میشد، صدای امواج دریا را واضح تر میشنید. با حیرت پرسید:«مگه اینجا نزدیک دریاست؟»دارکل به طرف او برگشت. چشم هایش مانند چشم های گربه ای در تاریکی، میدرخشید. آیدن بار دیگر از دیدن ان چشم ها به خود لرزید. دارکل با حالتی سلطه گر بر طاقچه ی پنجره تکیه داده بود و از دیدن سایه ی خود که روی آن فرشته افتاده بود، لذت میبرد.
-«تاریکی واقعا زیباست. اینطور نیست؟ همه چیز اونجوری که هست به نظر میاد.»
اندکی سکوت کرد و سپس ادامه داد:«آسمون روشن، اتاق تاریک؛و تو... .تو در هر حالتی زیبایی.»
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...