آیدن قدمی عقب رفت، انتظارش را داشت اما نباید اتفاق می افتاد.
-«ت...تو.»
-«هی، آروم باش. مشکلی نیست باشه؟»آیدن تقریبا داد زد:«مشکلی نیست؟ تو خواهرمو کشتی و الان میگی مشکلی نیست؟»
دارکل کمی به او نگاه کرد. سپس گفت:«کشتم؟»هر دو در سکوت به یکدیگر زل زدند تا آنکه دارکل گفت:«اونطوری که به نظر میاد نیست... .»
-«نیست؟ دیگه چطوری میتونه باشه؟»
-«من خواهرتو نکشتم.»آیدن به سمت او آمد و انگشتش را تهدید امیز به سویش گرفت:«دستور کشتنشو دادی چه فرقی میکنه؟ تو... .»
-«آروم باش. گفتم که من نکشتمش. سیسیل سالمه.»
اندکی سکوت کرد و ادامه داد:«خُب... حداقل از لحاظ جسمی سالمه.»آیدن روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت:«باهاش چیکار کردی؟»
دارکل سکوت کرد. نمیدانست چگونه به او حقیقت را بگوید، اما بلاخره که باید میفهمید.
دارکل گفت:«کاری کردم فراموش کنه برادری داره... .»آیدن سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد:«چی؟!»
دارکل نگاهش را از فرشته گرفت. نمیتوانست به او نگاه کند و بگوید چرا فقط آن دختر را نکشته؛ چون فقط نمیخواست آیدن را ناراحت کند.آیدن میخواست چیزی بگوید؛ نمیدانست از دارکل تشکر کند که خواهرش را نکشته، یا او را به فحش بکشد که او را به نحوی دیگر از زندگی اش حذف کرده.
سرش را بالا آورد تا چیزی بگوید، اما دارکل آنجا نبود.***
دارکل خودش را روی مبل انداخت. قبل از برگشتن به عمارت، لباس های پسرکش را از کنار رودخانه برداشته بود و بدون آنکه هری ببیند، در اتاقش مخفی کرده بود. باورش نمیشد برای همچین چیز احمقانه ای داشت از برادرش پنهان کاری میکرد. آن هم در خانه خودش. شاید فقط حوصله و تیکه هایش را نداشت.
آهی کشید و به نقاشی بالای شومینه خیره شد. شومینه آن سالن همیشه روشن بود، فرقی نمیکرد زمستان باشد یا تابستان؛ هروقت که دارکل حوصله کسی و چیزی را نداشت جلوی آن مینشست و به صدای سوختن هیزم گوش میداد.
همه چیز در آرام ترین حالت خود بود که دیاکو وارد شد و گفت:«ایدن کجاست؟»
دارکل با این حرف او آهی کشید. قیافه دیاکو شبیه علامت سوال شد که دارکل گفت:« تموم شد.»
-«ها؟»
-«آزادش کردم.»دیاکو اندکی ساکت شد تا حرف پدرش را در ذهنش درک کند. سپس تقریبا داد زد:«چییییی؟؟؟»
-«مرض داد نزن.»
-«ولی آخه.. آخه چرا؟ چیشد یهو؟! به همین سادگی؟»
دارکل چشمانش را گرداند:«اره به همین سادگی. حالا گمشو بیرون سردرد دارم.»دیاکو دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت.
واقعا همه چیز به همین سادگی تمام شده بود؟ آن احساس علاقه ی نوپا، که دارکل به تازگی در وجودش یافته بود به پوچ تبدیل شده و میبایست آن فرشته ی زیبا را فراموش کند؟دارکل سیگاری روی لب هایش گذاشت. اندکی صبر کرد اما وقتی دست ایدن برای روشن کردن آن نزدیک نشد، خودش فندک را برداشت و سیگارش را آتش زد.
کل شب به همان ترتیب گذشت و سیگار، پشت سیگار روشن شد و مانند روز های قبل از فرشته اش، خورشید طلوع کرد و پس از ساعتهایی پایین رفت و شب دوباره برگشت و دارکل کل مدت آنجا نشسته بود و از میان پرده ی ضخیم سالن، رنگ آسمان را مینگرید. هر از گاهی هم بلند میشد و هیزم دیگری در شومینه می انداخت و دوباره سیگاری روشن میکرد و مینشست.او در کنج خودش، در تنهایی خودش و بدور از هیاهوی جهان دیگران، به قدر کافی تنها بود که بتواند خودش را بی کس بنامد. بدون فرشته اش، حس میکرد هویتی ندارد. میخواست پسرکش برای خودش باشد اما او هیچکسی نبود که بخواهد کسی را داشته باشد.
او هیچ بودو در آن پوچی محض، نوری که منجی اش بود هم رفته بود و دیگر هیچ پناهی نداشت. دیگر کسی را نداشت که در آغوشش پناه گزیند، هیچ پناهی نداشت.
نه موسیقی، نه آن کتاب قدیمی قرمز رنگ، نه یادداشت هایش، نه آن چند دفتر پر شده از خط خطی های بی دلیل. گویی که هیچ چیز او را نمیگفت.منتظر چیزی بود. منتظر کسی؛ فکر میکرد اگر در آن سالن بنشیند و بدون آنکه با کسی حرف بزند یا چیزی بخورد منتظر بماند تپش قلبش برمیگردد. رفتارش مثل بچه ها بود. پسر بچه ای که با لجبازی نمیخواهد بگذارد تنها آرامشش را از او بگیرند، و وقتی او را از دست میداد برای آن اتفاق خودش را با منتظر بودن تنبیه میکرد.
اما همچنان رفتار هایش پر از ضد و نقیض بود، مگر خودش نبود که تصمیم گرفت فرشته اش را رها کند؟ مگر خودش نبود که میگفت آغوش من برای خوشحال کردن چنین فرشته ای کوچک است؟
آهی کشید، هنوز هم منتظر بود.
اما او هیچگاه نخواهد آمد. قلب سردش هیچگاه دوباره به تپش نخواهد افتاد. گویی که قبل از پسرک زندگی نکرده بود، و بعد از او هم زندگی نخواهد کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Smell of blood
Vampiro"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...