Don't burn him ⁴⁵

60 11 5
                                    

>تغییرت افزوده شد<

[فلش بک/ صد و ده سال پیش از آن]

در عمارت سوروس شور و شوقی به پا بود. همه از آن بچه ی تازه متولد شده حرف میزدند، هری شِد. چند دقیقه بیشتر نشده بود که متولد شده بود، اما صحبت موهای فرفری اش همه جا پیچیده بود.
سیریوس وارد عمارت شد و تقریبا داد زد:«بزارید وارث کل ثروت رو ببینم! میخوام تک پسر تاریکی ها رو ببینم.»

اما با دیدن چهره ی هری، امیدش کمرنگ تر شد. پسر بچه ای معصوم با چشمهای درشت و مژه های بلندش، نگاهی پر از زندگی داشت. نگاهی که میگفت من مانند شما نیستم.
-«یا ابلیس بزرگ این چیه؟ سوروس، این چرا این شکلیه؟»
سوروس که میخواست دل پدرش را به دست آورد گفت:«نگران نباشید پدر! بزرگتر که شد درست میشه.»

سه سال بعد، زمانی که هریِ سه ساله جست و خیز کنان از دیوار راست هم بالا میرفت سیریوس دست او را گرفت و به جنگل برد. از پسرش، سوروس که آبی گرم نمیشد پس باید خودش کاری میکرد. باید روحیه کشت و کشتاری شِد ها را در او بر می انگیخت. نمی‌توانست بگذراد نوه اش هم مانند پسرانش بی لیاقت بار بیاید.
-«واسه پدربزرگ چند تا خرگوش بگیر.»

آنقدر ها هم سخت نبود، هری استعداد عجیبی در گرفتن حیوانات یا حتی پروانه ها داشت. او از نگه داشتن انها در اتاقش لذت میبرد. اما هدف سیریوس لذت بردن او نبود بلکه به هری گفت تا دو خرگوشی که گرفته است را به خانه ببرد و در اتاقش بگذارد. میخواست ببیند با آنها چه میکند، انها را میکشد تا از انچه در بدنشان است با خبر شود یا چیزی دیگر؟ اگر چیز دیگری اتفاق می افتاد، سیریوس در کمال تأسف مجبور به اقدامات دیگری میشد‌.

پس از یک هفته سیریوس بی خبر به اتاق هری وارد شد و در کمال تعجب، دید چندین پروانه ی رنگی آزادانه در اتاقش پرواز میکنند و خرگوش ها با خوشحالی هر کجا که بخواهند میروند و هری درحالی که گلدانی بزرگ پر از گلهای قرمز و نارنجی رنگ در دستش دارد به او نگاه میکند. خون سیریوس به جوش امد و از اتاقش بیرون رفت.

روی مبل در سالن نشست و سعی کرد نفسی عمیق بکشد. هنوز هم شانسی دیگر وجود داشت. شانسی جز آن مایه ننگ خاندان نیز در راه بود و امیدوار بود که پسر لوسیوس دیگر مثل پسر عمویش نشود. در همین فکر ها بود که لوسیوس با شرمی غیر قابل انکار داخل امد و گفت که باید خبری اسفناک را به او بدهد و از بابت آن اتفاق بسیار خجالت زده است.
-«طبیب گفته دختره.»
سیریوس اهی کشید. بدتر از آن نمیشد:«مطمعنه؟»
-«بله اقا. خونش رو روی برگ زنبق ریخته و سیاه شده‌.»

سیریوس بلند شد و با خود گفت:«دیگه راهی برام نمونده. باید اون پسرو بکشم.»
طولی نکشید تا سیریوس، وارد اتاق هری شد. پسرک در خواب نازی بود و پدربزرگش قصد شومی در سر داشت. او دور نوه اش را با اندکی هیزم پر کرد و با جرقه کبریت، اتاق پسرک آتش گرفت.

بیرون رفت و در را قفل کرد. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد مرمت کردن آن تکه از عمارت پسرش بود، کار سختی به نظر نمی آمد. میدانست که نقشه عمارت ها و استفاده از سنگ جهنمی در بین دیوار هایشان مانع گسترش آتش در بیش از یک اتاق می‌شود. لبخندی زد و از عمارت خارج شد.

سوروس و همسرش در محوطه بیرون، با ترس به پنجره اتاق پسرشان زل زده بودند که شعله های آتش در آن زبانه میکشید.
سیریوس به سمت آنها رفت و با نگرانی ای ساختگی گفت:«چیشده؟»
به پنجره اتاق نوه اش نگاه کرد و گفت:«نگو که اونجا اتاق هریه!»

فلوریا سرش را با شوک تکان داد و سیریوس به سمت عمارت رفت و پسرش نیز، او را دنبال کرد. به اتاق هری رفت و قفل در را شکست. جسد تقریبا سوخته ی پسرک را بیرون کشید و به خدمتکارانی که با یکدیگر پچ پچ میکردند، دستور خاموش کردن اتش را داد و فورا اطاعت شد.

سیریوس میدانست که آن بچه پاک و معصوم با آن روحیه ی زندگی پسندانه اش، هیچگاه نخواهد توانست روحش را به شیطان بفروشد. میدانست که بدن نوه اش زهر را قبول نخواهد کرد و او در آخر خواهد مرد. مثل تمام انسان های عادی. اما برای پررنگ نشدن شایعاتی نظیر "لرد اهمیت نداد که تنها وارثش بمیره؟ باید زهر رو بهش میداد!" پشت سرش، مجبور بود به نقش بازی کردن تا مدتی ادامه دهد. مایه ننگ خاندان بلخره پاک میشد و مسلما پسرانش، فرزندان دیگری نیز در آینده خواهند داشت.

سوروس جسد پسرش را در آغوش کشید و به اتاقی دیگر برد. مادرش گریه میکرد و از سیریوس میخواست کاری بکند.
سیریوس گفت:«اه پسر عزیز و بیچاره ی من... »

و مچ دست سوخته ی پسرک را گاز گرفت و به سختی قطره خونی از رگ هایش نوشید و بعد از گاز گرفتن دست خودش، زهر را در حلق پسرک ریخت و منتظر ماند.

پسرک نباید چشمانش را می‌گشود، اما انگار سرنوشت طور دیگری ورق خورد. آن تکه گوشت سوخته، چشمانش را گشود. عجیب بود که هنوز چشمی داشت، اما با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد و جیغ هایش، گوش را می آزرد.
هری زهر را پذیرفته بود، زنده مانده بود. سیریوس انتظارش را نداشت، نمیدانست باید چه کند. مایه ننگ، هنوز بر چهره خاندان به چشم میخورد.

فلوریا با صدای بلند زیر گریه زد:«پسرم موفق شد!»
سوروس شانه های همسرش را گرفت و او را از هری دور کرد:«عزیزم هری باید استراحت کنه. باید بدنشو ترمیم کنه.»
زمانی که او همسرش را بیرون از اتاق برد. سیریوس با نفرت به پسرک که ناله میکرد نگاهی انداخت و زیر لب گفت:«باور نمیکنم... .» و بیرون رفت. کار بیشتری نمیتوانست بکند،‌ یا نمیخواست. شاید هنوز هم امیدی برای هری وجود داشت. امیدی که بتواند قسمت تاریک وجودی خویش را بپذیرد. اما سیریوس نمیدانست هری هیچگاه، قدرت و مرگ را فرای عشق و زندگی نخواهد دانست و هیچکس نخواهد فهمید در آن شب، هری چگونه راضی شد روحش را به شیطان بدهد.

زمانی که بدن بچه سال هری با تغییرات جدیدش دست و پنجه نرم میکرد، همسر لوسیوس به بستر زایمان رفت و دختری به دنیا آمد که سیریوس مشخصا به او کوچکترین اهمیتی نمیداد، اما زمانی که فریاد طبیب جادوگر از اتاق به گوش رسید که میگفت:« یکی دیگه هم هست!» هیچکس نمیتوانست نسبت به آن بی‌تفاوت باشد.

Smell of bloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora