Don't be rude ⁵⁸

69 16 23
                                    


چندی بعد دارکل دیگر اعصاب و فرصت فکر کردن به او را نداشت (یا حداقل خودش اینطور فکر میکرد، او هیچگاه از خاطر دارکل دور نخواهد شد)، زیرا خبر رسیده بود که رت اسلیت ها، خود را از سایه ها بیرون کشیدند و طمع به درخشش تاج حکومت در آنان شکوفا شده است. آنها در مهمانی بزرگ و بی مناسبتی که فرانسیس تدارک دیده بود رویت شده بودند.

دارکل بدون اندکی درنگ فکر در سرش را با هری درمیان گذاشت:«اون موشهای کثیف جرئت کردن خودشونو نشون بدن؟ آه چه آبرو ریزی ای... برادر. باید ادبشون کنم. شخصا »

هری میدانست دارکل در موقعیتی نیست که با او بحث کند. علاوه بر آن، خودش هم دل خوشی از رت‌اسلیت ها نداشت. طولی نکشید که دارکل، شخصا دعوت نامه‌ ای مهروموم شده را با امضای خودش، برای رت‌اسلیت ها فرستاد.

در شب مهمانی، دارکل در اتاقش سیگار میکشید و هری تشریفات را محیا میکرد. پس از چندی هری به طبقه بالا پیش برادرش آمد، سرفه ای کرد و گفت:«اینجا رو با دود یکی کردی. کمتر بکش.»
دارکل چیزی نگفت و سیگاری دیگر روشن کرد.

هری ادامه داد:«اطلاعات به دستم رسید، بزرگ خاندان اسمش ریچارده، ریچارد رت اسلیت. همراه دو پسرش و همسرهای اونا، و پسر بزرگتر یه پسر داره و پسر کوچیکتر یه دختر‌.»
دارکل سرفه ای کرد و گفت:«مهم نیست. همشونو میکشم.»
هری جوابی نداد. اعصاب برادرش خراب تر از آن بود که در مهمانی ای شرکت کند و خون و خونریزی راه نیندازد. بیرون رفت و منتظر مهمانان شد.

ساعتی بعد مهمانان حاضر شدند و تا وقتی شام آماده نبود، کسی دارکل را ندید. پس از آنکه همه سر میز شام نشستند، دارکل آمد و در بالا ترین نقطه آن نشست و به چهره های حاضر نگاه کرد.
سوروس، همراه همسرش و هری، فرانسیس و دخترش سیلینیا و مادربزرگش، لیدی ویل (که ابدا علاقه ای به حضور درمیان آنها نداشت) در یک طرف، و در طرف دیگر چند چهره ی ناآشنا به چشم میخوردند. یک پیرمرد که حدس میزد ریچارد رت‌اسلیت باشد، دو مرد و سه زن، و یک پسر که با وجود بلوغش، هنوز بچه به نظر می آمد.

انها جرئت کرده بودند به تاج حکومت چشم داشته باشند؟
دارکل ذاتا همه را پایین تر از خانواده خود میدید و این مربوط به تربیت و حرفهای سیریوس از بچگی اش بود که در گوشش زمزمه میکرد.  علاوه بر آن، آنها هیچ زیبایی نیز نداشتند، در نظر دارکل خاندان شد مانند اشراف زادگان میدرخشیدند و آنها، می‌توانست از چهره هایشان بگوید که حتی کاملا خوناشام نیز نیستند و اگر هم که باشند، بسیار ضعیف اند، در طول سالیان به خون خود اهمیت نداده و با رده های پایین و خونآشام های ضعیف نشست و برخاست داشته اند. چشمانشان هیچ درخشندگی ای نداشت.

یکی از مرد ها گفت:«بلخره شما رو دیدیم، لرد.»
دارکل چیزی نگفت. انتظار هم داشت که تا پایان آن مهمانی، بسیاری از حرف های گفته شده مطابق میلش نباشند اما فکرش را هم نمیکرد که انقدر احمق باشند که از همین اکنون، شروع کنند به بهم ریختن اعصاب او.
یکی از مردها  با انگشتش روی میز ضرب گرفت و گفت:«همینطوره برادر. انگار لرد جدید مارو برای آشنایی قابل نمیدونن.»

دارکل از صدای ضرب انگشتان مرد روی میز کلافه میشد.هری به او نگاه کرد و میدانست نباید بگذارد او کنترلش را از دست بدهد اما نمیدانست چرا.
تنها میدانست دارکل با ان تنش های روانی ای که داشت نمی‌بایست کنترل خود را از دست بدهد.
قبل از انکه دارکل بتواند حرفی بزند خدمتکاری نزد او امد و با صدایی ارام اجازه اوردن غذا را گرفت.

بعداز انکه ان همه خوراک رنگارنگ روی میز قرار گرفت،یکی از زن ها با صدایی آرام ب دیگری گفت:«میدونستم شد ها اهل تجملات و خودنمایی اند. ولی این دیگه زیاده رویه!»
دارکل علاقه ای به غذا خوردن نداشت. درحالی که هری سعی میکرد عادی رفتار کند، برادرش برای عادی رفتار کردن حتی تلاش هم نمیکرد.

ناگهان یکی از زنها دست از پچ پچ کردن برداشت و بلند رو به دارکل‌ گفت:«لرد عزیز،آیا میدونستید در گذشته بین اجداد رت اسلیت و اجداد شما جنگی برای گرفتن تاج سلطنت رخ داده؟»
دارکل درحالی که با غضب به او نگاه میکرد و چاقوی طلایی را در دستش تاب میداد گفت:«بله همینطوره.و مسلما افراد لایق تر پوز بقیه رو به خاک مالیدن.»

اون زن که از بی ادبی دارکل جاخورده بود صدایش پایین تر امد و گفت:«مسلما برای حکومت چیزهایی به جز قدرت هم لازمه.» و بازهم صدایش را پایین تر اورد و ادامه:«مثلا قدرت و لیاقت.»
دارکل دندان هایش را روی هم کشید. و در این میان هری تنها کسی بود ک متوجه آن شد؛برادرش هیچگاه این توهین را نخواهد پذیرفت..

ان زن دیگر با چشم های ورقلمبیده اش به دارکل‌ زل زد و گفت:«البته همه ی اینها به تربیت وابسته است.خوشبختانه من پسرم رو جوری تربیت کردم که هرکسی با دیدنش و هم صحبت شدن باهاش تصور میکنه که چارلز من یه پرنسه.»
چارلز به مادرش نگاهی کرد و لبخند زد. دارکل نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد. با موهای چسبیده به سرش اصلا به پرنس ها نمی‌ماند.حتی پیشانی اش هم زیادی بلند بود.
دارکل نمیتوانست جلوی خود را برای مسخره کردن ظاهرش بگیرد.

ریچارد رت اسلیت سرفه ای مصلحتی کرد و پرسید:«پدر و مادر شما چی،لرد ؟»
دارکل از سوال او جا خورد، همه سرنوشت پسر دوم سیریوس شد را شنیده بودند. او داشت شهرت خاندانش را دست می‌انداخت؟

Smell of bloodWhere stories live. Discover now