دارکل اهی از میان لبهایش بیرون داد و گفت:«خیلی دوست دارم بزارم همینجا بمیری ولی نمیخوام به احساسات برادرم لطمه بزنم.»
کمی فکر کرد و ادامه داد:«راستی اون مرتیکه بی مصرف کجاست؟ مگه قرار نبود نگهبانی بده؟»اما هری در ان لحظه ای که مثلاً داشت نگهبانی میداد ، سرش به چیز دیگری گرم شد. کودکی چهار پنج ساله که به دنبال گربه از درخت بالا رفته بود و دیگر نه کودک میتوانست پایین بیاید، نه گربه. شاید دلیل احمقانه ای برای تنها گذاشتن ونوس و دارکل بود اما در آن لحظه، هری چاره دیگری نداشت.
پس از ان هم به کل سردخانه را فراموش کرده بود و به نظرش چیزی اشتباه نمی امد.وقتی ونوس جوابی نداد دارکل بیشتر خودش را به او نزدیک کرد و دستانش را در دستش گرفت و نفس گرمش را در دست هایش بیرون داد.
شیاطین موجودات عجیبی برای دارکل بودند، هرچند که خودش هم یک شیطان بود. میتوانست هم سرد و هم گرم باشد. میتوانست هم قلبی تپنده و هم قلبی مرده داشته باشد. البته هیچگاه نتوانسته بود مستقیما آتشی تولید کند، اما میتوانست در زیر پوستش گرمایی آزار دهنده ایجاد کند که از آن متنفر بود، اما گاهی اوقات مثل اکنون لازم میشد.اگر دخترک چشمانش را میگشود، میتوانست به راحتی ببیند دارکل چگونه سرش را خم کرده و در دستان سردش میدمد. نفس گرم و اژدها مانندش، پوست یخ زده دخترک را گرم میکرد و انگار که به او زندگی ها میبخشید.
ونوس ارام ارام چشمانش را گشود و با دیدن دارکل گفت:«تو یه شیطانی. شیاطین نمیتونن به کسی کمک کنن.»
دارکل موهای سیاه رنگش را از پیشانی اش کنار زد و باز هم در دستان ونوس دمید. گفت:«من به تو کمک نمیکنم. من فقط دارم برادرمو نجات میدم. همونطور که اون منو نجات داد.»-«خب چرا این کارو واسه خود من انجام نمیدی؟ چرا حتما باید واسه برادرت باشه؟»
-«چون خون از اب غلیظ تره.»لبخند بی جانی روی لب های ونوس جای گرفت. گفت:«درسته. اما کی انتظار داره آب از خون غلیظ تر باشه؟ همه از آب انتظار پاکی و شفافیت و زلال بودن دارن، و خون سنگین و دست و پا گیره.»
دارکل با تعجب به او نگاه کرد. تاکنون هیچکس جرئت به زبان اوردن چنین چیز عجیبی را مقابل دارکلی که تمام زندگی اش در خون و خاندان و خانواده اش خلاصه میشد نداشت.
ونوس با بی حالی خندید و گفت:«یه جوری نگام میکنی که فکر میکنم اگه زنده از اینجا بیرون برم منو میکشی.»دارکل بی توجه به حرف او گفت:«ولی خون از اب غلیظ تره.»
-«دقیقا، سنگین و دست و پا گیره. آزادیو ازت میگیره، حق انتخاب رو ازت میگیره. باعث میشه تو یه چهارچوب مشخص قدم برداری و پاتو از خط قرمزایی که حتی خودتم تعیینشون نکردی جلو تر نگذاری.»دارکل چیزی نگفت. ونوس نفسش را بیرون داد و با صدای ضعیفش ادامه داد:«چطور میتونی تو زندانی که نمیدونی چرا برات مقدر شده بمونی؟ تو نمیخوای راه خودت رو بسازی.باید با موج ها پیش بری اما تو فقط میخوای بدون توجه به واقعیت های دنیا راه خونوادتو پیش بگیری و همه چیو برای پیروی از دستورات قربانی کنی. تو مثل یه برده لذت خودتو فدای اطاعت میکنی، دارکل.»
اگر ونوس میدانست حرف هایش چه احساسات نهفته ای را در دارکل بر میانگیزد، هیچگاه آنها را بر زبان نمی اورد.
گرمای زیر پوست دارکل مدام بدون انکه خود متوجه ان باشد، بیشتر و بیشتر میشد و انگار که میخواست دست های ونوس را بسوزاند، اما قبل از اینکه ونوس متوجه ان شود و دست هایش را عقب بکشد صدای چرخیدن قفل سنگین در سردخانه به گوش رسید و با باز شدن آن، هیاهویی درون اتاق به راه افتاد.مرد ها و زن ها بستنی ها را جا به جا میکردند و با شوق از این طرف به ان طرف میرفتند و در بین این شلوغی، هیچکس متوجه دارکل و ونوسی نشد که از لا به لای جمعیت بیرون میخزند و خودشان را از ان جهنم پر از دسر های شیرین نجات میدهند.
دارکل نفسش را به سختی بیرون داد. گر گرفتن بدنش دیگر از کنترل خارج شده بود و او همانند شیطانی که میخواهد جهنم را بسوزاند از خود گرما ساطع میکرد.باد خنکی از روی دریا میوزید و او، احساس عطش به خاموش کردن این آتش درونی را در خود میدید. حرف های آن دخترک زال مثل آفت در ریشه های ذهنش بود و همانطور جلو و جلو تر میرفت و بیش از پیش اعتقاداتش را زیر سوال میبرد.
به طرف دریا دوید، به طرف هرکجا که آن آتش را فرو نشاند.
وقتی به اسکله رسید، ایستاد. ماه در وسط آسمان میدرخشید و دارکل تا ان لحظه انقدر احساس ناامیدی و گم شدگی نکرده بود. هویت، چیزی که از ابتدای تولدش برای او با خاندان و نام شِد ها بنا گذاشته شده بود، اکنون در سبب تخریب دیده میشد. ونوس پایه های محکم عقیده دارکل را به شدت لرزانده بود.بردگی، چیزی که خاندان او در تمامی دوران ها بیشترین فاصله را با آن داشتند به زبان دختری پا برهنه از سرزمین های دور برای او نسبت داده شده بود. اما آیا آن موضوع عصبانیت دارکل را بر می انگیخت؟
دارکل قطعا عصبانی نبود، حداقل از ونوس نه. بیشتر ا خودش احساس عصبانیت میکرد که آن حرف ها در اعماق وجودش به نظر صحیح می امدند.باد سردی به صورتش وزید. صدای موج های دریا زیر پایش، احساس غریبی به او میداد. حس میکرد تنها چیزی که در زندگی برایش باقی مانده را نیز از دست داده، هویتش را.
ناگهان، احساس کرد به جلو هل داده شده و زیر پایش خالی میشود و تنها چند لحظه بعد او در اعماق آب های تیره دریا در اوج شب پایین و پایین تر میرفت.
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...