جایی که بنظر انبار شراب می آمد، در حقیقت مکانی متشوش و غرقاب فلاکت بود. نقشه های قدیمی، گلوله های دست ساز نقره، و بوی سیگار برگ. همه ی اینها آمیخته به عطش انتقام و ناامیدی طردشدگی بودند. تنها یک راه برای نجات از آن فاضلاب وجود داشت؛ راهی که شاید به مرگ منتهی میشد؛ اما مرگ بهتراز زندگی روی آن خاک پست بود. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت؛ یا میمرد یا به خانه بر میگشت. اهمیتی نداشت اگر دستانش آلوده میشد؛ خون آن موجود برایش مثل آب مقدس بود.با خستگی راه میرفت. تقریبا پاهایش را روی زمین میکشید. چن سال گذشته بود؟ ده سال؟...نه، اندکی بیشتر. چرا زمان آدمیان انقدر کند میگذشت؟ دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید. چشم های خسته و گود افتاده اش را کمی مالید و دوباره روی صندلی نشست. بوی قهوه دیگر حالش را بهم میزد. شاید داشت زیاده روی میکرد، اما همه ی این سالها، در انتظار فرصت کمین کرده بود؛ معلوم نبود کی فرصت به سراغش می آمد؛ نباید هیچگاه جا میزد. در گذشته فرصت هایی را از دست داده بود. دیگر اجازه غفلت کردن نداشت.
لباس های کهنه اش برایش کمی گشاد بودند. تعجبی هم نداشت؛ اندکی بیش از حد معمول لاغر شده بود. بعداز گذشت تقریبا دو دهه، هنوز هم گاهی زخم هایش سر باز میکردند. قاعده و قانون مشخصی هم نداشت؛ انگار هروقت دلشان میخواست، مثل روز اول خونریزی میکردند. اواخر بیشتر هم شده بود. همین باعث میشد،وقوع چیزی را احساس کند و حتی فکر کردن به آن نیز رفته رفته اورا پر از احساس خشم و اندوه میکرد؛ و البته ضعف.
آن موجود تقصیری در این زندگی فلاکت بار او نداشت؛ اما برایش بلیط طلایی برگشن به خانه بود. هرچه بیشتر میگذشت، استرسش بیشتر میشدو اما اعتقادش به مرگ و اعتقادش به خانه زیبایش بر ترسش غلبه میکرد. زمانی نبود که به آسمان نگاه کند و در خیال خویش به گذشته اش لبخند نزند، آرامشی که خیلی ساده آنرا از دست دادو فقط چون ایمانش لغزید و درگیر عشق زمینی شد.او مجبور بود که دستانش را به آن خون ناپاک آلوده کند؛ به هدف روی دیوار نگاه کرد؛ اسلحه را برداشت و با لرزش شدید دستش نشانه گرفت؛ اما زمانیکه میل به هدفش در رگ هایش جاری شد، همانند یک تک تیرانداز سابقه دار، بدون حتی اندکی لغزش شلیک کرد. هیبت اورا میدید؛ هیبت یک مرد قد بلند که روزی جای آن هدف روی دیوار خواهد ایستاد.
***
جزیره ای بود نه چندان بزرگ؛ اما بسیار زیبا. همانند تپه ای که یک سوی آن به پرتگاهی منتهی میشد که پایین آن پرتگاه را ساحلی صخره ای تشکیل داده بود. منظره زیبایی بود. دشت آفتابگردان قبل از پرتگاه دیده میشد. پایین آن دشت شهری نه چندان بزرگ قرار داشت که تنها فکر و ذکر مردم محلی آن خوشگذرانی بود. رسوم آنها فقط در تفریح خلاصه میشد.
مکان مناسبی برای خونآشام ها یا شیاطین نبود. پراز رقص و آواز و البته نور خورشید. اما مکان مناسبی برای بچه ها بنظر می آمد؛ و دارکل هم همین را میخواست. اهمیتی نمیداد اگر آفتاب اذیتش کند؛ او به قدر کافی قوی بود. دیاکو و هری هم همینطور.
در ابتدا روزی نگاهش به دیمن و دیان خورد و با خود فکر کرد که آنها به عنوان بچه های نوپا زیادی از نور خورشید دریغ مانده اند. آنها هنوز خون کاملا گرم داشتند؛ اما پوستشان به سفیدی پوست دارکل میزد؛ جوری که دارکل احساس میکرد هیچ خونی در بدن آنها وجود ندارد. پس آن جزیره با آفتاب زیبایش قطعا مکان مناسبی برای اندکی استراحت بنظر می آمد.همینطورهم بود. بچه ها عاشق آن مکان شده بودند. درمیان انسان ها و با دیدن روزمرگی هایشان میشد احساس زندگی کرد. سنگفرش خیابان ها، بافت قدیم و جدید شهر، زندگی عادی و مهمتراز همه احساسات خانوادگی پاک.
دارکل از شلوغی خوشش نمی آمد؛ همچنین میخاست با رفتار غیرعادی فرزندانش جلب توجهی صورت نگیرد. پس انتخاب کلبه ای خارج از شهر کاملا معقول بود. کلبه ای که در نزدیکی ساحل قرار داشت و منظره دریا از یک سو و از سوی دیگر منظره دشت آفتابگردان، زیبایی منحصر به فردی داشت.هرچند کمی طول کشید تا بچه های هیچ وقت نورندیده ی شاهزاده به آن مکان روشن و بهشتی عادت کنند، اما پس از آن شور و شوقشان وصف نشدنی بود. یک لحظه آرام نمیشنستند؛ و هر ساعت آنقدر میدویدند تا زمین بخورند. البته اهمیتی هم نداشت؛ کمی برای خودشان بهانه میگرفتند و وقتی برادر دیگر آرامشان میکرد دوباره کار خود را میکردند، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد.
البته دارکل تنها کسی نبود که از این مناظر رضایت کامل داشت . ربکا نیز احساس میکرد زندگی اش در بهترین وضعیت خود است و برای اولین بار احساس خوشحالی واقعی میکرد. آیدن در واقع کاملا به خود افتخار میکرد؛ خوشحال کردن بقیه درواقع لذت بخش ترین کار زندگی برای او بود و اکنون که همه را خوشحال میدید احساس خوبی داشت. هری و دیاکو هنوز در غم از دست دادن عزیزانشان بودند؛ البته که آن چیزی نبود که بتوان به آن راحتی فراموش کرد؛ اما دیاکو کمی فرصت پیدا کرده بود تا آرام شود. هنوز زمانهایی بود که به خود یادآوری میکرد احساسات خودش اهمیتی ندارند و بر این باور بود که انکار رنج مرهمی برای آن است؛ اما بازهم آن فضای اجتناب ناپذیر اورا مجبور به لذت بردن از زندگی میکرد.
هری نیز دست کمی ازاو نداشت؛ اما نگاه کردن به برادرزاده هایش به او یادآوری میکرد که زندگی در جریان است و او حقی برای آزار فرزندش با رنج خود ندارد. زندگی او با دریا و اقیانوس بی کران گره خورده بود؛ کل مدت اوشن را در آغوش خود، لب ساحل مینشاند و به افق آبی، جایی که آسمان و دریا یکدیگر را در آغوش میگرفتند، نگاه میکرد. اوشن از لبخند پدرش میخندید، و هری تمام تلاشش را میکرد تا بیش از آن به آن کودک معصوم لبخند بزند. خنده های اوشن، صدای پاهای دوقلوها، و رضایت دارکل دلیل ادامه دادن هری بود، همیشه بود.
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...