... ¹⁰⁵

109 7 0
                                    


-«هی.. هی. چیزی نیست عزیزم.. گریه نکن پسر خوب. مادر الان بهت شیر میده.»
-«نه!!! نه نه! این موجودو از من دور کنید!! من به این شیطان شیر نمیدم! این موجودو از من دور کنید!»
-«هی... هی. پاشو. حالت خوبه؟ بیدار شو!»
دارکل ناگهان چشمانش را باز کرد و شروع به سرفه کردن کرد. انگار به یاد نمی اورد چگونه نفس بکشد. چمن های سرد، پشت پیراهنش را خیس کرده بود.

بعد از اندکی تلاش کردن و ضربه های هری به کمرش، توانست نفس بکشد.
-«اه.. چه اتفاقی افتاد؟»
-«مطمعن نیستم.. ولی چیزی که میدونم اینه که ما دیگه نزدیک خونه نیستیم.»
دارکل به آسمان بالای سرش خیره شد. حق با هری بود. هر دو آسمان شب هیلز هیلز را از بر بودند، و آن ستاره ها...
-«کجاییم؟»
-«گمونم لندن، یا جایی نزدیکش.»
دارکل بلند شد و نشست. هر دو گیج شده بودند. در جنگل نبودند، در شهر هم همینطور. انگار فقط روی علف های هرز کنار جاده افتاده بودند.
-«پس.. نفرین اینه.»
-«چی؟»
-«دور بودن از خونه.»

هری چیزی نگفت. فقط به برادرش کمک کرد بلند شود و هر دو به سمت شهر به راه افتادند.
گرفتن اتاق با قدرت هیپنوتیزم چیزی نبود که دارکل به آن عادت داشته باشد ، آن هم پس از آن سفر سخت که معلوم نبود چه اتفاقی موجبش شده.
-«خبر بد برادر.»
-«بدتر از این که تو لندنیم؟»
-«اره. بزار همینقدر بهت بگم که تو همه خونه ها هنوز چراغ نفتی میسوزه و فقط پولدارا اسم چیزی به نام برقو شنیدن.»

دارکل سرش را روی بالشت سفت روی تخت کوبید. چطور میتوانست تحمل کند، فقط میخواست کمی استراحت کند.
هری روی تخت کنار دارکل نشست. فنر تخت صدای بدی داد، بنظر آمد شکسته.
-«خب؟ الان باید چیکار کنیم؟»
-«نمیدونم.. اصلا نمیدونم.»
-«نمیخوای از پسرا خبر بگیری؟»
-«اگه وجود داشته باشن!.. ولی نه. نمیخوام بدونم وجود دارن یا نه. میخوام امیدوار بمونم همه چی به خوبی و خوشی تموم شده و اونا.. زندگی خوبی دارن.»
-«اره.. منم همینطور.»

بلند شد و درحالی که بیرون میرفت گفت:«سعی کن استراحت کنی. میرم دنبال اوشن.»
-«چیکار کردی بچه رو؟»
-«گذاشتمش رو پله های یه موزه تو شهر. امیدوارم حالش خوب باشه..»
-«میخوای همراهت بیام؟»
-«نه. میخوام اگه چیزیم باشه تنهایی باهاش کنار بیام.»
دارکل دوباره سرش را روی بالشت گذاشت. خودش چیز های زیادی برای عزاداری داشت. پس از رفتن هری، دارکل یک روز و یک شب کامل روی تخت خوابید و بدون آنکه تکان بخورد، به سقف کپک زده مهمان خانه خیره ماند.

پس از آن هری برگشت‌. خسته، تکیده و غمگین.
-«خب؟»
-«اون موزه یه کلیسا بود.. آه من چه احمقیم.»
-«بچه چی؟»
-«ببین من دقیقا نمی‌فهمم اینجا داره چه اتفاقی میفته.. ولی زندس. هنوز نوزاده. انگار زمان عقب رفته ولی فقط واسه بقیه دنیا.. نه واسه خونواده ما.»
-«پس چرا نیاوردیش؟»
-«نتونستم.. پیش راهبه هاست. اونا.. ازش مراقبت میکنن.»
-«بنظرت ایده خوبیه که بچه شیطانو پیش یه مشت راهبه ول کنی؟»
هری چیزی نگفت. پس از چند دقیقه به ارامی جواب داد:«اون بچه شیطان نیس.. .»

دارکل دوباره نگاهش را به سقف دوخت. میدانست که هری خودش هم میداند چه بخواهد چه نه، اوشن یک شِد است. اما بحث کردن با او در این موقعیت سخت بی فایده بود.
"خب، حالا چی؟" این سوال در ذهن هر دوی آنها میچرخید و هیچکدام نمی‌دانستند باید چه کنند. ناگهان هری گفت:«این نفرین.. نمیتونه به این سادگیا تموم شده باشه. فقط با نقل مکان کردنمون به لندن و برگشتن به چند صد سال گذشته. حتما چیز بیشتری هست.. .»
دارکل بلند شد و نشست. بدون اینکه به برادرش نگاه کند گفت:«جز تحمل چه انتخابی داریم؟»

[چند سال بعد]
جز تحمل، هیچ چاره ای نبود. در خانه ای کوچک دو برادر با یکدیگر زندگی میکردند. هویت خود را از شهر مخفی کرده، و برای گذارندن زندگی چاپ خانه محقری را اداره میکردند. طبقه پایین خانه را تبدیل به چاپخانه ای کرده بودند که روزنامه ها و کتاب های اندکی چاپ میکرد. برای دارکل، زندگی در آن مکان تنگ و شلوغ عذاب اور بود. پرواضح بود که به این زندگی عادت ندارد، کسی که درمیان انبوهی از تجملات بزرگ شده بود به سختی میتوانست زندگی در یک آپارتمان یک خوابه را تحمل کند. اما اینطور هم نبود که چاره دیگری داشته باشد.

همه چیز به اهستگی در جریان بود. همه چیز عادی پیش میرفت و هیچ خبر دیگری از نفرین نشد. انگار که تاریخ، آن را به دست فراموشی سپرده بود. اما..
-«هی؟ به چی زل زدی برادر؟»
دارکل نگاهش را از آن طرف خیابان گرفت و به طرف هری برگشت.
-«دستگاه دوباره خراب شده. کمک لازم دارم.» و پیشانی روغنی اش را با استین پاک کرد که باعث شد روغن سیاه روی صورتش پخش شود.
-«خیلخب.. الان میام.»

دارکل این را گفت و بعد از رفتن هری، بار دیگر به آن سوی خیابان نگاه کرد. به آن پسر بچه با موهای قهوه ای. گاها آنجا می آمد. عادت داشت با لباس شلوارک کرم رنگ، پیراهن سفید و دو بنده از پیرمردی با چرخ دستی شکلات بخرد. انگار اعتیاد شکلات بعد از مدرسه پدیدار میشد که هرروز، سر ساعت معینی با لباس فرمش آنجا می آمد.
دارکل رویش را برگرداند و چشمانش را محکم روی هم فشرد. امکانش نبود. فرشته ی او..مرده بود.
صدایی توجهش را جلب کرد:«کتاب دست نویس هم دارید؟ چیزی راجب افسانه ها یا یه همچین چیزی... مثلا.. شیاطین؟»

اول نفهمید جریان چیست. اما چند کلمه اخر را که شنید، سر جایش میخکوب شد. به طرف صدا برگشت. مرد جوانی با کت خزدار سیاه و بلند به او خیره شده بود. موهای مشکی، و عینک گرد سیاهش..
دارکل به او خیره ماند. مرد آهسته از بالای عینک به دارکل نگاه کرد و پوزخندی زد:«قدیمی ترین جلدو میخوام، لطفا.»

پایان

Smell of bloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora