[فلش بک/ ۹۰ سال پیش از ان]هری با خستگی روی تخت دارکل خوابید و آهی از ته دل کشید. دارکل، رو به روی او ایستاده بود و با تعجب به برادرش نگاه میکرد.
-«جزیره؟ بیام اونجا؟؟»
سپس اهی کشید و دستش را روی پیشانی اش گذاشت:«برادر. مطمعنی عقلتو از دست ندادی؟ حس میکنم دارم با یه کَلَم تو مزرعه حرف میزنم.»هری خندید و درجواب برادرش گفت:«تو تنها برادرمی دارکل. میخوام جایی که بهش تعلق دارم رو ببینی و با کسایی که بهشون اهمیت میدم اشنا بشی.»
دارکل آهی کشید:«قرار نیست پامو تو اون جزیره بزارم برادر.اونا ازم وحشت میکنن.»
-«تو برادر منی. چرا باید ازت وحشت کنن؟»
-«امکان نداره بیام.»علیرغم این حرف دارکل، چند ساعت بعد در قایق بادبانی نشسته بود و دست به سینه هری را با اخم نگاه میکرد. هری با لبخندی گشاد به دارکل گفت:«میخوای با اون لباسا بیای؟»
دارکل نگاهی به لباس های مرتب خودش، و لباس های هری که انگار از دهن کوسه بیرون کشیده شده بودند نگاهی کرد.
-«شوخی میکنی دیگه اره؟»هری دست به کمر به برادرش نگاه کرد:«به نظرت من باهات شوخی دارم؟ لباسای عزیزت قراره حسابی داغون بشن.»
همینطور هم بود، تا رسیدن به جزیره مسیر بسیار طولانی ای سپری شد چون گرفتار اندکی هوای بد بودند. دو برادر، تنها در قایقشان گم شده در اقیانوس سیاه در میان رقص ابر های طوفانی.
و وقتی به جزیره رسیدند دارکل به هرچیزی شبیه بود جز یک موجود متمدن.هری درحالی که او را به سمت خانه اش میکشاند مدام میگفت:«بهت که گفته بودم.»
وقتی به خانه رسیدند، هری دارکل را مستقیم در وان چوبی حمام هل داد و تمام لباس های برادرش را کناری انداخت و به او گفت:«حقته.»
-«مرض.»هری اهی کشید و پس از دراوردن لباس هایش درون وان چوبی رو به روی برادرش نشست.
دارکل گفت:«عمارت پدرتو ول کردی و تو همچین اشغال دونی ای زندگی میکنی؟»
-«هوی!» و اب روی صورتش ریخت. سپس ادامه داد:«اینجا خونمه.»-«نه کاملا، تو هنوز مجبوری شیشه خاک رو گردنت بندازی. درست مثل من.»
هری چیزی نگفت. حق با او بود، بدون شیشه ای از خاک جنگل هیلز هیلز نمیتوانست بخوابد و قطعا این نفرین خونآشامی و انزجار آور برای هری آزادی طلب زنجیری کلفت به نظر می آمد.
هری آهی کشید و بیش از قبل در آب گرم فرو رفت. دارکل گفت:«خب، من واسه چی اینجام؟»-«که تمیز بشی.»
-«میدونم احمق، بخاطر چی تو این جزیرم؟»
هری لبخندی زد و گفت:«اوه، میدونی چه روزی قراره بیاد؟»
-«منتظرم که تو بهم بگی.»-«خب حالا که فکرشو میکنم میبینم بهتره سورپرایز باشه.»
دارکل رویش را از او برگرداند و گفت:«تچ~ خیلی رو اعصابی.»
هری دستش را دراز کرد و موهای خیس برادرش را بهم ریخت. دارکل گفت:«اینجا اونقدارم بد نیست.»
هری با خوشحالی گفت:«واقعا؟!»-«آره، البته بجز اینکه مردم بدون کفش راه میرن، و هوای مرطوبش، و خیلیم گرمه، و همینطور...»
و پس از ان هزار و یک ایراد دیگر از جزیره گرفت. هری با هر جمله او بیشتر در وان فرو میرفت و ناامیدی اش نسبت به برادرش بیشتر میشد.طولی نکشید که هری حوصله اش سر رفت. دستانش را روی شانه های برادرش گذاشت و از توی وان با ریختن اب روی صورت دارکل به سرعت بلند شد و گفت:«به نظرم زیادی داری سخت میگیری برادر. بهتره بری یکم بخوابی.»
و با پوشیدن لباس هایش دارکل را تنها گذاشت.
هری با پای برهنه روی زمین میدوید و به سمت خانه های دهکده میرفت، انگار که دنبال چیزی میگشت، یا کسی. وقتی بلاخره فرد مورد نظرش را پیدا کرد، به سمت او رفت و دست دختر زال را گرفت و کشید. گفت:«هی! وی. دنبالت میگشتم.»
-«هری! چیشده؟»صورت ونوس، ظریف و زیبا بود. دختری سبک بال که با دامن های رنگی اش در جزیره میدوید و هرکجا که قدم میگذاشت، شادی و طراوت به دنبال موهای بلند سفید رنگش کشیده میشدند. رایحه ای امید به زندگی را در سرتاسر جزیره میگسترانید و شاید چیزی دیگر را با نگاه هایش به دنبال خود میکشید، شاید قلب کسی را، مثلا قلب یک شیطان.
-«باید حرف بزنیم.»-«درمورد برادرت که اومده اینجا؟»
هری با تعجب به او نگاه کرد. ونوس گفت:«بیخیال. کل جزیره دارن درمورد اون شیطان با لباسای مرتبش حرف میزنن!»
-«اره خب دقیقا مسئله همینه... نمیدونم چطوری میتونم از چهارچوب اخلاقی و قوانین پدربزرگمون ازادش کنم. اون پسر واقعا داره عذاب میکشه.»لبخندی شیطنت امیز روی لبهای ونوس نقش بست و گفت:«فک کنم اون فقط به یه تلنگر بزرگ نیاز داره. من یه نقشه دارم...»
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Smell of blood
Про вампиров"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...