کمی در کنار هم در سکوت راه رفتند. سپس آیدن گفت:«چه بلایی سر مادرم آوردی؟»
-«جالبه. انتظار داشتم بپرسی چرا آزادت کردم، ولی تو همیشه به فکر بقیه ای... .»آیدن چیزی نگفت. دارکل ادامه داد:« درسته. حافظشو پاک کردم.»
-«انتظارشو داشتم، فقط میخواستم مطمعن شم حالش خوبه.»و میخواست به سمت ورودی زندان برگردد که دارکل بازویش را گرفت:« نمیتونی بری چون اجازه نمیدن.»
-«ولی بهم گفتن میتونم...»
نگذاشت ایدن حرفش را تمام کند و گفت:«من خواستم همچین چیزی بگن.»
اندکی مکث کرد و با صدایی آرام تر ادامه داد:«میخواستم ببینمت... .»-«چرا نمیتونم ببینمش؟» با صدایی آرام تر گفت. گارد خود را پایین آورده بود.
دارکل کمی ساکت شد. بعد گفت:«زندانیای اعدامی اجازه ملاقات ندارن.»انگار که آیدن نفس نمیکشید. کمی عقب رفت و با ناباوری گفت:«کار توئه؟»
-«چی؟ نه!»
-«امکان نداره بخواطر جرمی که انجام نداده بخوان بکشنش.م...مامانم... مامانم اونکارو نکرده! اون هیچ کار بدی نکرده اون همیشه بهترین آدمی بود که میشناختم!»دارکل چیزی نگفت. جلوتر رفت و ناگهان او را در آغوش کشید.
با صدایی آرام نزدیک گوشش زمزمه کرد:«نگران باش، نمیزارم بلایی سرش بیاد. درستش میکنم.»آیدن ابتدا چیزی نگفت، اما بعد از چند لحظه او را پس زد و گفت:«من به کمک تو نیاز ندارم. از اول همه چی تقصیر خودت بود.»
و دارکل را با افکار خودش تنها گذاشت. آهی کشید و به سمت جنگل رفت.حدسش درست بود، فرشته او را نمیخواست. حتی کمکش را هم نمیخواست. هرچند دارکل کار خودش را میکرد اما نمیخواست خود را به او تحمیل کند، فقط مادرش را از مرگ نجات میداد تا خوشحال باشد و دیگر سمتش هم نمیرفت. نمیتوانست دیگر به او علاقه ای داشته باشد، باید فراموشش میکرد.
اما از طرفی هم هری حق داشت، او اکنون شاهزاده بود و تا مدتی دیگر نیز لرد میشد. باید مسئولیت هایش را به دوش میکشید و نباید اجازه میداد کسی از ضعفش با خبر شود، کاری که تمام این سال ها انجام داده بود را ادامه میداد؛ ادعای قوی بودن.
***
-«دیاکو!» تقریبا داد زد.
دیاکو سراسیمه در اتاق را گشود:«چیشده؟!»
-«چیزی نشده. دختره رو بیار اینجا.»
دیاکو کمی به او نگاه کرد. سپس لبش را جوید و بیرون رفت.دارکل میدانست هیچ چیز نمیتواند فکرش را از فرشته اش منحرف کند، اما باید تلاش خود را میکرد. آن موضوع شدیدا داشت آزارش میداد. نباید میگذاشت آن احساس همانطور آنجا، وسط سینه اش بماند... باید ریشه کن میشد. حداقل، با عشق ورزیدن به کسی دیگر.
اما در طی یک قرن و چند سال زندگی کردن، هیچکس نتوانسته بود آن حس را در دارکل بر انگیزد. چطور کسی غیر از فرشته اش میتوانست چنین معجزه ای کند؟ مسلما هیچکس. حداقل میتوانست حواسش را پرت کند؟ نه نمیتوانست. هیچ چیز مانع ذهن او از فکر کردن به فرشته اش نمیشد. فرشته ی زیبایش...همچنان از دست خودش عصبانی بود که چنین احساسی به ایدن پیدا کرده. او یک فرشته بود و دارکل هیچگاه نمیتوانست به او حس خوبی القا کند. آن احساس تمایل، قطعا جزو ممنوعه ترینها و غیر ممکن ترینها بود و باید از بین میرفت. شیطان شدیدا با خودش درگیر بود. میدانست باید ذهنش را رها کند و همانطور که همیشه انجام داده بود، میگذاشت "اتفاق ها بیفتند". اما هیچ اتفاقی بدون حضور آیدنش خوشآیند به نظر نمی آمد.
آهی کشید. باید همانند سالهای قبل از آن، حواس خودش را با خوشگذرانی و پول درآوردن و کشت و کشتار پرت میکرد. این تنها کاری بود که میتوانست بکند.
از پنجره تاریکی شب را نگریست و به آن تک درخت بید خیره شد که صدای در بلند شد.
-«بیا تو.»ربکا داخل آمد. دیاکو خواست بیرون برود که با صدا شدن اسمش توسط دارکل ایستاد و آب دهانش را فرو داد و آرام سرش را به سمت پدرش چرخاند.
-«نگفتم که میتونی بری.»دیاکو ارام به داخل اتاق برگشت. نمیدانست دارکل چه قصدی دارد اما هرچه بود خوب به نظر نمی آمد.
دارکل به سمت در رفت و آن را قفل کرد.
به دیاکو نگاهی انداخت. و بعد نگاهش را به ربکا دوخت.-«اشتباه بزرگی کردی پسر.»
دیاکو تقریبا نفس نمیکشید. شیطان همه چیز را فهمیده بود. اما چطور؟
دارکل رو به دخترک گفت:«لباستو درار.»
دیاکو اندکی سرش را بالا اورد و به دارکل نگاه کرد. او ادامه داد:«تو هم همینطور پسر.»
و یقه پیراهنش را اندکی بازتر کرد...
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...