دارکل چشمانش را باز کرد. چند ثانیه ی اول متوجه موقعیتش نبود، اما پس از از نگاهی به پسر در بغلش انداخت و چشمانش گرد شدند.
به یاد آورد چرا آنجاست. نمیتوانست بگوید از اینکه پسرکش آن شب را در تختش گذرانده راضی نبود، اما مطمعنا نمیخواست کسی از این موضوع مطلع بشود.بلند شد و لباس هایش را عوض کرد.
به آیدنش نگاه کرد، نمیتوانست از او دل بکند و بیرون برود اما زنگ خوردن گوشی اش، مانع لذت بردن از صورت زیبای فرشته اش شد. قبل از آنکه آیدن را بیدار کند تماس هری را قطع کرد.به سمت تخت رفت ملحفه را روی آیدن کشید. نفس کشیدن نزدیک او، مانند مخدری بی همتا او را از زمینی که رویش قدم برمیداشت جدا میکرد، همه چیز با آن بوی خوش آیند جلوه بهتری میگرفت. به صورت غرق در خواب زیبایش خیره شد، گونه های ظریفش، مژه های فر دارش و آن لبها... آن لبهای قرمزی که در میان صورت سفیدش خودنمایی میکردند.
بی اراده به آرامی خم شد و خود را به لبهای آیدن نزدیک کرد، بعد از نگاه کردن به چهره دلربای او از ته دلش میخواست پا فرای آن بگذارد. سرش را جلو برد.
مواظب بود که زیبایش را بیدار نکند اما مقاومت دربرابر آن عطش غیر قابل انکار، سخت تر از آنی بود که تصور میکرد. چیزی به حس کردن طعم شیرین بوسه ی فرشته اش نمانده بود که دیاکو در را گشود.
دارکل چشمانش را را حرص روی هم فشار داد و به دیاکو نگاه کرد. صورتش قرمز شده بود و نفس نفس میزد، میخواست حرفی بزند که دارکل اشاره کرد تا خفه بشود؛ مبادا فرشته زیبایش را بیدار کند.
همراه دیاکو بیرون رفت و در را آرام بست.
-«چه مرگته؟!»
نفس دیاکو هنوز در شماره بود:«من...آه من، نه من نه.»
-«ناله کن.»دیاکو نفس عمیقی کشید و گفت:«همه تو عمارت اصلی ان. عموم میگه یه نقشه ای در کاره و تا دیر نشده باید پورتمن...»
هری ذاتا از دیاکو خوشش نمیآمد و اگر موضوع مهمی درمیان نبود، ترجیحا با او صحبت هم نمیکرد. پس دارکل اجازه حرف زدن به او نداد. آن موضوع دیگر توان کش آمدن نداشت.رسیدن دارکل به عمارت اصلی آنقدر ها هم به طول نینجامید.
زمانی که او پا به آن خانه گذاشت، همه چیز عادی و در آرام ترین حالت خود بود، البته بجز قدم های محکم دارکل، که صدایشان در سالن طنین انداز میشد. به راحتی از آن قدم ها میشد فهمید که قصدی دارد، و به هدف انجام کاری مهم جلو میرود.به هرحال، کسی نبود که متوجه آن مقصود شود. همه در سالن غذاخوری بودند و سر میز طَویلی نشسته بودند.
دارکل وارد شد. سر ها همه به طرف او برگشت.حتی اندکی مکث نکرد که بتوانند درک کنند او کیست تنها به سمت پورتمن رفت و گردنش را گرفت. او را روی میز پرت کرد.
جای انگشتانش روی گردنش خودنمایی میکردند، تقریبا گردنش را سوراخ کرده بود، پنج زخم درست جایی که چند لحظه پیش ناخن هایش قرار داشتند.پورتمن به سرفه افتاد، اینطور که معلوم بود شاهزاده از فشردن گلو لذت میبرد. تفاوتی هم نمیکرد برای کشتن باشد یا چیز دیگری.
دارکل روی میز ایستاد و از میان ظروف مرواریدی، جام های کریستال و چاقو و چنگال های نقره میگذشت.
سیریوس دستور داد تا به او نزدیک نشوند، و دختر پورتمن و همسرش، با نگرانی آنها را مینگریستند، اما همچنان کسی نمیتوانست از دستور لرد سرپیچی کند.سیریوس میدانست در آن موقعیت هیچ چیز جلوی دارکل را نمیگیرد. او برق در چشمان پسرش را قبلا دیده بود، درخششی که انتقامِ به خطر افتادن قدرت را مژده میداد.
دارکل زانویش را روی گلوی پورتمن گذاشت و گفت:«چطور جرئت کردی از اعتماد خاندان سلطنتی سواستفاده کنی؟»
چاقوی نقره را برداشت:«چطور عواقب کارت رو ندونستی؟»
برق چاقو را به او نشان داد:«واقعا فکر میکردی میتونی با این گوش به حرف های محرمانه خاندان گوش بدی...» گوش لاله گوش چپش را برید و فریادی از درد شنیده شد.خون، روی رومیزی سفید پخش شد و فرانسیس قدمی به جلو برداشت که با مخالفت برادرش رو به رو شد. سوروس آرام به خواهرش گفت:«نمیخوام بعد از برادرم، خواهرمو هم از دست بدم.»دارکل ادامه داد:« و با این گوش نقشه خیانت بهمون رو بشنوی؟»لاله گوش راستش را نیز برید.
فریاد های پورتمن لبخند به لب دارکل می آورد، اما کافی نبود. او بیشتر میخواست.-«فکر کردی میتونی با این دستای کثیفت...»
بلند شد و ایستاد. پای چپش را روی بازوی دست راست او گذاشت و بعد با گذاشتن پای راستش روی شانه پورتمن، ایستاد:«اعتمادمونو بشکنی؟»با ایستادنش ناله ای از درد بلند شد، اما هنوز هم کافی نبود. دارکل پایش را روی شانه جا به جا کرد و آن را روی ترقوه کوبید. ترقوه، شکسته بود.
دردناک به نظر می آمد. هرچه نباشد، ترقوه اولین استخوانیست که در جنین تشکیل میشوند و مسلما شکستن آن، دردناک ترین خواهد بود.
اگر انسان بود تا آن دقیقه از درد بیهوش شده بود. اما پورتمنِ خونآشام، محکوم به تحمل بود.با بلند شدن فریاد ناشی از شکسته شدن ترقوه و در رفتن شانه، دارکل خندید.
شیطان لذت میبرد و کسی جرئت نجات آن موجود بیچاره زیر پایش را نداشت... حتی لرد.
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...