به محض بیرون رفتن دارکل از در، آیدن حق به جانب رو به خواهرش کرد و گفت:« چیکار داری میکنی تو؟ تو که گفتی فردا شب با "شان" قرار داری!»
سیسیل شانه بالا انداخت و گفت:« خب تو که نداری.»آیدن روی صندلی کنار سیسیل نشست پ جواب داد:« ولی... تو که ازم نمیخوای تنها برم یه جایی... که اصلا معلوم نیست کجاست؟... با یه یارو که نمیدونم کیه!»
-« داداش کوچیکه... من اونی نبودم که یه غریبه مستو راه دادم تو خونه.»آیدن برگه ای که دارکل آدرسی را روی ان نوشته بود برداشت و نگاه کرد. بعد از چند لحظه با شک گفت:« این حتی کاملا توی شهرم نیست...»
-«نگران چی هستی؟ اون واقعا آدم خوبی به نظر میومد! مگه ندیدی چجوری حرف میزد. مشخصه که اهل کاری نیست...»آیدن با حرف های خواهرش قانع شد که به ان قرار شام برود. اما شاید این بزرگترین اشتباهی بود که در طول زندگی اش انجام داده... هرچند سیسیل توانسته بود با تکنیک های خاص خودش که از زندگی کردن با برادرش به دست آورده بود او را خام کند ، اما این حس که انجام دادن اینکار در نتیجه موجب پشیمانی و حس بدی خواهد شد، آیدن را رها نمیکرد.
سر انجام بعد از یک روز آیدن به این نتیجه رسید که نرفتن او موجب خواهد شد تا دوست جدیدشان آنها را بدقول بداند، به محض خطور کردن این فکر، تصمیم گرفت که هر چه سریع تر برای رسیدن به آن قرار شام حاضر شود.
سیسیل که هنوز منتظر دوست پسرش بود به اتاق رفت تا علت تاخیر برادرش را جویا شود. او را جلوی اینه یافت که به تصویر خودش زل زده بود و از بابت لباسش مطمعن نبود.
آیدن هنگامی که متوجه حضور سیسیل شد گفت:« به نظرت خیلی رسمی نیست؟ حس میکنم خیلی... نمیدونم سیسیل کمک!»
سیسیل دستش را روی شانه های برادرش گذاشت و به تصویر او در آینه زل زد و گفت:« درک میکنم اولین باره که میخوای سر یه قرار بری...»
آیدن با خجالت جواب داد:« سیسیل این یه قرار عاشقانه نیست! من حتی گی نیستم... من فقط بخواطر این دارم میرم که تو بهش قول دادی.»
_« خب میتونه باشه! اون پسره هم جذابه و هم مؤدب... چرا نخوای باهاش یه رابطه قشنگ بسازی؟!»
_« خب واضحه! من نمیشناسمش!»
_« پس بشناس عزیزم. تو هنوز برای شناخت گرایشت بچه ای. همه رابطه ها همینجوری شروع میشن. بعضیاش ادامه دارن و بعضیاش نه.»آیدن دیگر چیزی نگفت ولی با خودش فکر کرد که امکان رخ دادن چنین چیزی وجود ندارد. حتی ممکن بود دارکل هم اکنون در رابطه ای باشد.
پس از چند لحظه آیدن گفت:« اه من یه چیز دیگه میپوشم این خیلی رسمیه.»و خواست به طرف کمدش برود اما خواهرش مانع او شد و گفت:« تو فوق العاده به نظر میای. اعتماد به نفس داشته باش عزیزم. تو خیلی زیبایی.»
با اصرار های سیسیل، آیدن از عوض کردن لباسش صرف نظر کرد و بعد از برداشتن آدرس، به طرف محلی که در آن قرار بود به زودی همه چیز عوض شود به راه افتاد.
املاک هیلز هیلز (hills hills*) نسل ها بود که در خانواده شِد، جزوی از مهمترین دارایی های بیشمار آنها به حساب میرفت. این املاک که روی تپه هایی مرتفع، در محاصره درختان تیره کاج قرار داشتند، شامل سه عمارت اصلی میشدند که بزرگ ترین آنها تحت اقامت "سیریوس شِد"_ پدربزرگ دارکل_ قرار داشت.
عمارت دیگری هم بجز محل زندگی لوسیوس شد به چشم میخورد که به اندازه آن، گران قیمت و بزرگ بود. با این حال به آن توجه چندانی نمیشد زیرا سیریوس آن را به پسر بزرگ ترش "سوروس شِد" داده بود و او هم بسیار به سفر علاقه مند بود و معمولا عمارت او خالی از سکنه بود. سوروس پسری به نام "هری" و دختری به سن ۱۴-۱۵ ساله به نام "الا" داشت.
هرچند هری یکی دو سالی از دارکل بزرگ تر بود ولی این اختلاف ناچیز سن موجب جدایی این دو پسرعمو نمیگشت، به طوری که آنها بیشتر اوقاتی که در حضور یکدیگر بودند مشغول به صحبت درمورد چیز هایی میشدند که کسی متوجه آنها نمیشد.
البته ناگفته نماند که سیریوس یک دختر هم داشت که به دلیل مخالفت با ازدواج او و شوهرش، مدتی میشد که از آن بیخبر بود. تنها چیزی از دخترش میدانست این بود که دختری ۱۷-۱۸ ساله دارد و نامش "سیلینیا" است.
البته زمانی که آیدن به آن عمارت نزدیک میشد این اطلاعات را نداشت. تنها چیزی که او میدانست این بود که این خانه باید متعلق به خانواده ای اصیل و ثروتمند باشد. هرچند به نظرش غیر عادی آمد که تا آن لحظه، اطلاعی از این عمارت نداشت. مگر یک عمارت بزرگ و قدیمی چقدر میتواند از دید عموم پنهان بماند؟
نگاه کردن به ظاهر آن خانه، با سنگ های سیاهی که در تزئین آن به کار برده شده بود، وحشتی در دل آیدن انداخت. اما با تصور این که داخل خانه مانند بیرون آن نیست، به خودش دلداری میداد.
با وارد شدنش به عمارت، خدمتکاری به سمت او آمد و گفت که ارباب جوانش منتظر اوست. شنیدن لفظ "ارباب جوان" چیزی نبود که هر روز با ان برخورد داشته باشد، اما برای آنچنان خانه ای غیر معمول نیز به نظر نمیرسید.
آن دختر خدمتکار کتش را از او گرفت و او را به سمت سالن راهنمایی کرد.
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...