The break ¹⁰⁰

40 4 1
                                    


[چند ماهی بعد]

دارکل بدون آنکه بداند چه میکند، کف زمین خوابید و برگه ها و اسناد در دستش را روی صورتش گذاشت. چه کسی تصورش را میکرد مالک بودن آنقدر سخت باشد؟ او باید حواسش به همه چیز میبود و این، خسته کننده ترین کار ممکن به نظر می امد.
آیدن از میان در سرک کشید و وقتی دارکل را در آن وضعیت دید نفسش را بیرون داد و به سمت او رفت. کنارش نشست و گفت:«چیشده؟»

دارکل صدایی شبیه به یک بچه گربه داد و سرش را روی پاهای آیدن گذاشت که برگه ها از روی صورتش کنار رفتند. پسرک لبخندی زد و شروع به نوازش موهایش کرد:«خسته ای؟»
-«همه چی مزخرفه. چرا باید کار کنم؟ من هرچقد بخوام پول دارم.»

و بعد همانند بچه ها چشم هایش را روی هم فشرد. اما با حرف آیدن ناگهان از جا پرید:«پس چطوره یکم ازشون استفاده کنی؟»
-«چه استفاده ای؟»
-«تاحالا چیزی راجب مسافرت شنیدی؟»
دارکل سرش را کج کرد و به او خیره شد:«شنیدم؟ معلومه که شنیدم.»
-«خب، حدس میزنم هرجایی که رفتی فقط واسه کارای خونواده بوده. یا همچین چیزایی... ولی خب، تاحالا شده فقط واسه تفریح کردن جایی بری؟»

دارکل به فکر فرو رفت. تفریح؟ چه واژه ی ناآشنایی برای او بود.
-«زود باااش. اونقدارم بد نیست. همه بهش نیاز دارن.»
-«راستش مطمعن نیستم فکر خوبی باشه یا نه... .»
-«خب اگه این فکرو میکنی بزار برات توضیح بدم. تو و هری واقعا نیاز دارین هوا به کلتون بخوره. علاوه بر اون حس میکنم دیاکو هرچند نشون نمیده، اما هنوز حواسش پرته. و دوقلو ها هم نیاز دارن فرصتی پیدا کنن تا با پدرشون وقت بگذرونن. اونا بچن دارکل، بهت نیاز دارن.»

با این اوصاف، دارکل به فکرش افتاد. اما قبل از اینکه تصمیم نهایی اش را بگیرد خودش را به آیدن چسباند و گفت:«فعلا تنها چیزی که نیاز دارم تویی.»
آیدن لبخندی زد. او واقعا لوس بود.

در حقیقت حرف آیدن آنقدرهاهم اشتباه نبود و دارکل کاملا این را میدانست. پس آنقدرها هم طول نمیکشید که دارکل به این عقیده برسد که باید کاری کند. او ذاتا استعداد خانوادگی نداشت. نمیدانست چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارد. تا دور بود دلش میخواست نزدیک شود و نزدیک که میشد میدید اصلا استعدادش را ندارد. از خانواده اش آنچنان رنجی به او رسیده بود که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده ای نداشت؛ حتی امروز نیز فکر آن در ذهنش با رنج آمیخته بود اما با تمام اینها خانواده هنوز برایش خوشبختی است؛ خود زندگی...

هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که روزی بتواند پدر باشد. اما خب، به هر نحوی این اتفاق افتاده بود. و او کاملا اگاه بود که باید بقرای خودش و پسرانش کاری کند؛ هر سه پسرش.
البته احساس میکرد که دیاکو ابدا آن را نخواهد پذیرفت؛ پس باید جور دیگری وارد عمل میشد. چه بهانه ای بهتراز کار داشت؟! آن کار های احمقانه و طاقت فرسای خانوادگی که وقتی که همسن دیاکو بود دیوانه اش میکردند. گاهی نمیتوانست باور کند آن پسر با تمام زندگی عجیب آنها کنار آمده و وظایفی که حوصله دارکل را سر میبردند به نحو احسنت انجام میدهد. خب پس همین بود؛ دلیلی که با آن میتوانست حتی برای چند روز هم که شده دیاکو را از آن قبر دور نگه دارد.

در ابتدا وقتی که دارکل دیاکو را احضار کرد هیچ چیز غیرعادی بنظر نمی آمد؛ حتی زمانی هم که دارکل به او گفت باید برای امضای قرارداد کشتی ها به جزیره ای بروند باز هم دیاکو متوجه چیز غیرعادی ای نشد؛ اما زمانی که دارکل به او گفت که برود و به ربکا بگوید خودش و دوقلوها را برای سفر آماده کند، دیاکو چند لحظه خشکش زد.
-«چی؟! چرا آخه؟؟!»

دارکل درحالی که با بی حوصلگی کتاب قطور "قوانین کاِنات و مجازات ها" را ورق میزد، گفت:«من چیزایی میدونم که تو نمیدونی. پس بجای سوال پرسیدن، کاری که بهت میگمو بکن.»
-«ولی آخه...چرا باید همچین کاری کنیم؟ ممکنه خطرناک باشه. فکر میکنی اگه یکی از اون عوضیا دستش به پسرای شاهزاده برسه...»
دارکل وسط حرف او پرید و گفت: «داری قدرت منو زیر سوال میبری؟»

دیاکو با دیدن چشم های شعله ور دارکل حرفش را خورد و مطیعانه گفت: «بله؛ پدر.»
دیاکو به این یقین داشت که شاهزاده به چیزی آگاه است که او نمیداند.

Smell of bloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora