The war ⁹⁵

35 8 3
                                    


البته که جنگی درحال شکل گرفتن بود. دیاکو عمرا اجازه میداد خاکستر معشوقه اش را میان آن قبر های سرد مقبره خانوادگی بگذارند و سوروس، نمی‌فهمید پسر بی تربیت دارکل با چه جرئتی جلوی او ایستاده و با خشم تمام حرف هایش را غرش میکند.

-«امکان نداره همچین اجازه ای بدم! اون هیچوقت مثل شماها نبود و همیشه اینو بهش میگفتین. حالا میخواین بزارینش جایی که ازش متنفر بود؟ حتی اگه بمیرمم همچین اجازه ای نمیدم.»
-«پسره ی بی ادب! من پدرشم، چطور جرئت میکنی باهام اینطوری حرف بزنی؟ تو چیزی جز یه ولگرد نیستی! یادت نره از کجا اومدی.»

-«چطور جرئت میکنی باهام اینطوری حرف بزنی پیرمرد احمق... .»
دیاکو دندان هایش را روی هم سابید و طولی نکشید که سوروس فهمید چه گفته است. سایه ای پشت سرش در حال شکل گرفتن بود، آن سرمای عجیب...

-«جرئتت خیلی زیاد شده عمو.»
سوروس آب دهانش را قورت داد‌ و به یاد اورد چرا تا آن لحظه آن پسرک تخس بی ادب را تحمل کرده است.
دستی روی شانه اش خزید:«فکر کنم لازم میبینی خونواده رو بیش از این عزادار کنم، عمو.»

دارکل خندید و ادامه داد:«البته کسی واسه تو عزاداری نمیکنه.»
-«پسر تو... پسر تو دخترمو کشت!»
-«من نکشتمش! ارزو میکردم ای کاش میتونستم کنارش بمیرم ولی نتونستم! اون هیچی از کاری که میخواست بکنه به من نگفته بود....»

صدای دیاکو بیش از ان در نمی آمد. گلویش درد میکرد و اگر کمی دیگر حرف میزد مطمعنا آسیبی جدی میدید.
-«کار زشتی میکنی که منو نادیده میگیری عمو.»
دارکل خم شد و در گوش پیرمرد ارام و تهدید وار گفت:«یادت نره تو و خونوادت مال کی هستین. من. »

صدای دارکل در مغز استخوان سوروس فرو میرفت. او هیچگاه از یاد نمیبرد آن پسر بچه چه بی رحمی غیر قابل انکاری در وجودش گسترش یافته، او هیچگاه فراموش نمیکرد قطره زهری که پدرش در وجود او گ
لبخندی روی لبهای دارکل جای گرفت و ادامه داد:«پسرم میتونه هرکاری میخواد با تو و خونوادت بکنه. و یادت نره تو چیزی جز برده ای برای لرد نیستی... »

دیاکو از فضای خفقان سالن حالش بهم میخورد و میخواست چیزی بگوید، اما دارکل صاف ایستاد و گفت:«چیزی نگو. صداتو حالا حالا ها لازم داری.»

تابوتی خالی، تنها در آن مشتی خاکستر‌ ریخته بودند. در آن محوطه کوچک پشت عمارت سوروس، همه چیز تاریک به نظر می امد، تاریک تر از چیزی که میبایست. زمانی که خدمتکاران تابوت خالی را به درون خاک میگذاشتند افراد زیادی حضور نداشتند، تنها سوروس و همسرش، هری، دارکل و دیاکو و ترابل، برای رسیدگی به کارها. هوای ابری خبر از بارانی نه چندان سبک میداد. باد سردی میوزید اما کسی آن را احساس نمیکرد. تنها چیزی که حس میشد فضای سنگین در میان جمع بود. گویی هنوز اختلافات فراوان بین دیاکو و سوروس پابرجا بودند و هرکجا که قدم می‌گذاشتند نفرتی را با خود بر دوش می‌کشیدند.

غرور قدیمی و خاک گرفته سوروس به عنوان پسر ارشد خانواده اش شکسته بود، آن هم توسط یک پسرک ولگرد که از ناکجا اباد پیداش شده بود. اما نمیتوانست کاری بکند، هیچ کاری از دستش بر نمی آمد، ان هم فقط بخاطر اینکه پدرش به جای او، برادر زاده اش را به شاهزادگی برگزیده بود.
هیچ راه برگشتی وجود نداشت. قدرت شاهزاده و ترسی که او در تک تک بردگانش می افرید را نمیتوانست نادیده بگیرد. باید کاری میکرد، اگر دارکل میخواست همینطور با ان خون ناپاک ولگرد پیش برود، خاندان به تباهی کشیده میشد. او نمیتوانست اجازه دهد برادرزاده احمقش تاج حکومت خانواده را آلوده کند.

اما چاره چه بود؟ حتی اگر دارکل شاهزاده نبود هم نمیتوانست او را بکشد. میدانست ان پسر خطر را بو میکشد، اگر کوچکترین احساس خطری میکرد در کسری از ثانیه او را محو میکرد، انچنان محو میکرد که گویی هرگز وجود نداشته است. چه باید میکرد؟
هری حتی نای عزاداری هم نداشت. تنها به خاکی نگاه میکرد که خدمتکاران روی تابوت میریختند.

دیاکو بیش از تمام آنها گیج بود. گیج آن بادی که به صورتش میخورد، آن نسیم سرد که انگار از روی یخبندانی عظیم میوزید.
فلوریا بدون اینکه احساسی در چهره اش مشخص باشد تنها لبه دستکش هایش را مدام مرتب میکرد و ترابل، هرچه از گوشه چشم به دارکل نگاه میکرد چیزی جز خشم مبهم در صورتش نمیدید. هنوز از حرف های سوروس به پسرش عصبانی بود، آنقدر عصبانی که ترابل به این فکر میکرد که هیچگاه آن پیرمرد بدعنق بخشیده نخواهد شد.

فرای همه ی انها، در بالای آن قبر میان بوته های گل رز سرخ، جنگی درحال پایه گذاری بود‌. جنگی جنون امیز که سیریوس هیچگاه تصورش را هم نمیکرد درمیان خاندانش سر بگیرد. آن جنگ، تن او را در گورش خواهد لرزاند.

Smell of bloodWhere stories live. Discover now