Don't back to home ³⁶

78 14 31
                                    


زمانی که دارکل به دریاچه رسید، خورشید نزدیک به غروب بود و آن موجود، داشت بدن بیهوش آیدن را روی آب میگذاشت.
در آن لحظه دارکل نمیتوانست بگوید چه مقدار خشم را در خود احساس میکند. علاوه بر اینکه به فرشته اش دست زده بود، از چهره و بدن دارکل نیز استفاده میکرد که این به معنی نقض قوانین تلقی میشد.

به سمت او رفت. با پایین رفتن خورشید قدرتش رفته رفته بهبود می‌یافت.
اهریمن چیز زیادی نتوانست حس کند، تنها چیزی که حس کرد بیرون کشیده شدن قلب سیاه رنگش بود، و خونی که مانند قیر سوزان بر روی زمین چکه میکرد. جسد روی زمین افتاد اما دارکل‌ هنوز راضی نشده بود.

قلب سیاه رنگ را در دستش به حد ترکیدن فشرد و تکه های آن را روی زمین انداخت. با نابود شدن قلب، بدن اهریمن به شکل اصلی خود که موجودی انسان نما، با چشم های بزرگ سیاه رنگ و بدون دهان و بینی بود بازگشت و سپس، آتش گرفت.

دارکل دست از فشردن دندان هایش به یکدیگر بر نداشته بود، اما بی توجه به جسد درحال سوختن به سمت پسرکش رفت. تا میخواست دستش را جلو ببرد و دست آیدن را بگیرد، چیز دیگری او را زیر آب کشید. دارکل اخمی کرد و با صدای بلند چیز های نامفهومی گفت.

زنی درحالی که آیدن را در آغوش کشیده بود، از آب سرش را بیرون آورد.
موهای بلند سیاه رنگش، و همچنین چشمان کشیده و به رنگ بنفشش، هارمونی جالبی با گوش های اِلف گونه و پوست مایل به آبی اش داشتند. هرچند، جواهرات روی موها و دور گردنش بیشتر از دم ماهی مانند زیر آب جلب توجه میکردند اما دارکل‌ هنوز هم متوجه آن بود. قبلا هم آن پری را دیده بود.

دارکل بلند شد و تنها یک قدم دور تر از آب ایستاد. دستانش را در جیبش فرو برد و به پری زل زد. زن تعظیمی کرد و پسرک در دستانش را روی چمن تیره رنگ کنار آب گذاشت و به شاهزاده نگاه کرد. انگار که منتظر تنبیه بود.

-«دزد کثیف... اون چیزی که از تو جیبش برداشتیو بده.»
پری پایین رفت و دوباره بالا آمد‌. انگشتان پره دارش را گشود و گلوله ای نقره ای رنگ را کنار آیدن گذاشت.
-«گورتو گم کن تا نکشتمت.»

پری بدون آنکه چیزی بگوید، سریعا پایین رفت و در آب تیره رنگ دریاچه مخفی شد.
دارکل نفسش را بیرون داد و روی زمین نشست. لباس های خیس آیدن را تماما در آورد و پیراهن خودش را تنش کرد. میتوانست بگذارد با این وضعیت حقیقتِ خواهرش را ببیند؟

گلوله را با احتیاط برداشت و در جیب پیراهنی که تن پسرکش بود قرار داد. به آسمان نگاه کرد، باید تا نیمه شب منتظر میماند تا بتواند او را درون شهر ببرد. نمیخواست کسی تصادفا متوجه شاهزاده به همراه پسری در بغلش بشود.

اگر طلسم شده بود بیدار کردنش آسان میشد، اما اهریمن پست تر از آن است که بتواند طلسم کند. پس آن موجود فقط از گرده گلی که احتمالا جادوگران آن را میتوانند بیابند استفاده کرده بود‌.

با این فکر، متوجه چیزی شد. پای کس دیگری درمیان بود. یک جادوگر. این ذهن شکاک دارکل نمیتوانست بپذیرد گرده سحرآمیز، ارتباطی با دشمن هایش، که ممکن است جادوگر نیز باشند ندارد. به یاد آن خاندانی افتاد که پورتمن را اجیر کرده بودند، رت‌اسلیت ها.

نمیدانست چه نژادی دارند، ممکن بود جادوگر باشند و ممکن بود از وجود فرشته اش با خبر باشند. نباید می‌گذاشت آسیبی به او برسد.

همه چیز دست به دست هم داده بود تا علی‌رغم میل باطنی دارکل، مجبور شود فرشته اش را رها کند. اگر اندکی شک هم در احترام گذاشتن به خواسته حقیقی آیدن در وجود شاهزاده باقی مانده بود با آن اتفاق برطرف شد. آیدن باید به خانه برمیگشت...
اما کدام خانه؟!

***

آیدن چشمانش را گشود. احساس خستگی و درد شدیدی در سراسر بدنش احساس میکرد. خود را کمی کش و قوس داد و روی تختش نشست. تختش؟

چشمانش گرد شدند. بعد از گرمای دست آن موجودی که دارکل نبود، چیزی به یاد نمی آورد. به دور و اطرافش نگاه کرد. در اتاق خودش بود. اتاق خودش در پلاک 129B. چگونه به انجا آمده بود؟

آرام از زیر ملحفه بیرون آمد که با برخورد سرما به پاهایش، متوجه شد جز یک پیراهن سیاه چیزی تنش نیست. پیراهن دارکل بود.

بلند شد و سیسیل را صدا کرد. جوابی نیامد. طبقه پایین رفت. قدم هایش را آرام برمیداشت، انگار که چیزی در کمینش بود.
وقتی به آشپزخانه سرک کشید، صدایی گفت:«آه، بلخره بیدار شدی؟»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now