چشمانش را روی هم فشرد، نمیتوانست بگوید آب آنها را اذیت میکند. دردی احساس نمیکرد. کمرش به سنگ ریزه ها و شن های کف دریا برخورد کرد و باعث شد این بار دردی از سرتاسر بدنش عبور کند. اما حرکتی نکرد.به بالای سرش خیره شده بود، به ماهی که در میان چین و چروک های آب دریا، لغزنده به نظر می امد. ماه، آن شب نورانی و کامل بود. همانند الهه ای در دل تاریکی میدرخشید، آنقدر میدرخشید که حتی در عمق دریا هم دیده میشد.
آب شور در ریه هایش فرو میرفت، اما بیرون نمی آمد. احتیاج به هیچ اکسیژنی نبود. او به تنهایی در اعماق تاریکی فرو رفته بود و بدون احساس نیاز به اندک چیزی، تنها سوزش چشمانش را حس میکرد، اما به آن هم اهمیتی نمیداد.
هیچکس تا کنون با او اینگونه حرف نزده بود.از این میترسید که تمام آن حرف ها حقیقت باشند و او، چیزی جز برده نباشد. لب هایش را از هم فاصله داد که مقدار بیشتری اب دریا به درون بدنش سرازیر شد و حباب های ریز و درشت، بالای سرش به رقص درآمدند. شاید همینطور بود ، او هیچ اختیاری از خود نداشت و احساس نیازی هم به ان نمیکرد. آیا سرباز بودن انقدر بد بود؟ هرچند، او نمیتوانست سرباز باشد. اما اگر هم بود، مشکلی وجود داشت؟
ناگهان احساس عجیبی در سرتاسر بدنش پدیدار شد. لرزشی درونی داشت، اما جسمش تحت فشار آب نمیلرزید. چه میشد اگر در همان لحظه میمرد؟ آیا کسی به او اهمیتی میداد؟ البته. برادرش تنها کسی بود که به او اهمیتی میداد و این باعث میشد احساس عذاب وجدانی در مغزش فرو برود. البته، والدین و پدربزرگش هم شاید اندکی برایشان مهم میبود که پسر گوش به فرمانشان را از دست بدهند. اما آنها و توقعات آنها دلیل واضحی بودند که بخواهد بمیرد. نمیخواست سرباز باشد، هیچوقت نمیخواست. اما سرپیچی غیر ممکن به نظر می آمد.
حتی نمیتوانست از احساساتش حرف بزند، پس طوری وانمود میکرد انگار چیزی جز میل و طمع به قدرت و خوی وحشی در او نیست. آیا باید خودش را رها میکرد و هرچه میخواست به هرکه میخواست میگفت؟
حتی فکر کردن به آن نیز سخت بود. نیاز به ترحم نداشت، نیاز به دلسوزی نداشت و نیاز به نجات نداشت. تنها چیزی که میخواست آغوشی بود که بدون حرف اضافه ای او را در خود حل کند و بدون هیچگونه قضاوتی، او را در خلسه ای فرو ببرد تا از همه چیز دور شود.چشمانش درحال بسته شدن بود. خستگی ای غیر قابل تحمل او را در بر میگرفت که هرچقدر هم تلاش میکرد، هیچ راهی برای جنگیدن با آن نبود.
اما چرا باید تلاش میکرد؟ به هرحال، تمام تلاش هایش در طول کل زندگی خسته کننده ای که داشت، بی ثمر بود. البته، نه اینکه کاملا بی ثمر باشد ، او از آن موجودات پستی نبود که مدام درباره زندگیشان نق بزنند. همه چیز بهترین بود و او تنها با این مشکل داشت که چرا نمیتواند مانند شرایط خود بهترین باشد. تنها مشکل این وسط، خود او بود.چشمانش را بست و ماه را از نظر خود پنهان کرد. نمیخواست چشمش به آن جرم آسمانی بی نقص بیفتد، نمیخواست کمبود هایش را به خود یاد اوری کند. احساس سنگینی آبی که نفسش را از او میگرفت لذت بخش بود. احساس درد میخواست، دردی بیشتر از این.
دستش را به سختی بلند کرد و به ساق آن یکی دستش رساند. مجازات نمیخواست، چیزی برای بخشیدن یا نبخشیدن نبود. نمیدانست چرا آن را میخواست اما فقط به ان نیاز داشت، همانند نوزادی که به مادر خود احساس نیاز میکرد. برای زنده ماندن، برای بقا، برای تنها یک سرپناه، به عنوان آخرین راه نجات درد را برمیگزید.
ناخن های سفت و تیز خنجر مانندش را روی ساق دستش کشید، چشمانش را از شدت درد گشود. خون در آب پخش شده بود و نمک دریا روی زخم نسبتا عمیق او، همانند شکنجه به نظر می آمد.
قرمزی خونی که به صورت کاتوره ای در بالای سرش حرکت میکرد را به سختی در زیر نور ماه تشخیص میداد. البته، به اندازه کافی روشن بود که بتوان پخش شدن ماده قرمز رنگ را در آب دید، اما انرژی ای برای درست دیدن نداشت.
هیچ توانی باقی نمانده بود.
لبخندی روی لب های سردش جای گرفت و تازه متوجه لرزش بدنش از شدت درد شد.همه چیز درحال تار شدن بود، همه چیز اندک اندک محو میشد، تنها چیزی که توانست تشخیص بدهد چیزی بود که با چشم های براق و درخشنده به سمت او می آمد و پس از آن، دیگر چیزی ندید.
STAI LEGGENDO
Smell of blood
Vampiri"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...