The secret ⁶⁹

60 14 20
                                    


در هر صورت، دیاکو هرطوری که حساب میکرد امکان نداشت بتواند ان موضوع را از دارکل مخفی نگه دارد و وقتی به او گفت، دارکل در کمال آرامش گفت:«خودت میدونی باید چیکار کنی.»
و کتاب در دستش را ورقی زد. دیاکو گفت:«ولی من نمیتونم اونکارو بکنم!»
دارکل سرش را بالا اورد و به دیاکو نگاه کرد. وقتی مصمم بودن او را دید گفت:«آه، پس خودم انجامش میدم.»

-«نه نه نه صبر کن! تو نمیتونی اونکارو بکنی!»
-«چرا نتونم؟»
دیاکو کمی با نگرانی به او نگاه کرد. دارکل که دید حرفی برای گفتن ندارد بلند شد و دیاکو به خودش آمد. جلوی او رفت و شانه های پهنش را گرفت:«لطفا، فقط یکم بهم گوش کن.»
دارکل دوباره سر جایش نشست. نمی‌توانست بگوید از بازی کردن با آن پسر و دیدن اینکه چگونه برایش چرت و پرت می‌بافد برایش لذت نمیبرد.

دیاکو شروع به حرف زدن کرد:«خب ببین... نه که بخوام کاری کنم یعنی درواقع میخوام کاری کنما ولی نه ابنکه بگم امادگی و مراقبت از یه بچه کار آسونیه هرچند که خب‌ پدرش حساب میشی و خیلی مسولیت ها داره هرچند خدمتکارا... .»
دارکل به ادامه حرف های او توجه نکرد، شاید هم فراموش کرد توجه کند. حواسش پرت آن بویی شد که به او نزدیکتر میگشت. پس از اندکی که دور شد اخم هایش را در هم کشید و دستش را زیر چانه اش زد. به دیاکو زل زده بود اما بعید میدانست اگر تلاشی هم بکند متوجه حرف هایش بشود.
پسرک تقریبا عرق کرده بود و دست هایش را زیادی تکان میداد، به دارکل هم نگاه نمیکرد که بفهمد پدرش به او نگاه نمیکند.

وقتی دیاکو ساکت شد و به او نگاه کرد، دارکل بلند شد و گفت:«بسیار حرفات تاثیر گذار بود. بسیار متأثر شدم.»
رسما مسخره اش میکرد و به نظر خودش خنده دار به نظر می امد، اما دیاکو تنها با چشم های بهت زده به او نگاه میکرد. نمی‌توانست نگرانی اش را مخفی کند، با آنکه میدانست شدیدا چرت و پرت بافته و ان حرف ها موجب جلوگیری از کار پدرش نمیشوند باز هم انها را گفته بود.

گفت:«ولی... .»
-«ولی و اما و اگر نداره پسرجون. شاید الان نفهمی چه درد سریه ولی مطمعن باش این کار به نفع همس.»
به دیاکو اشاره کرد و گفت:«همه

دیاکو ساکت شد. هنوز هم نمیخواست آن اتفاق بیفتد اما میدانست نمیتواند جلوی دارکل را بگیرد. او رسما هرکاری دلش میخواست میکرد و به حرف های هیچکس اهمیتی نمیداد.
دارکل بی توجه به لرزش پسرک، از کنارش گذشت و بیرون رفت.
دیاکو روی مبلی که پیش از ان دارکل رویش نشسته بود، نشست. دستش را روی پیشانی اش کشید و آهی از میان لبهایش بیرون رفت.

نفهمید چه مدتی نشسته و به زمین زل زده، اما پس از آن آیدن داخل امد. انگار که از دیدن دیاکو جا خورده باشد گفت:«پدرت کجاست؟»
دیاکو چیزی نگفت. ایدن نزدیک تر امد و اشکی که گونه‌ی پسرک را خیس کرده بود دید. دستش را روی شانه های او گذاشت و گفت:«هی...چیشده؟»

دیاکو دستش را روی چشمانش کشید. نمیتوانست به او بگوید چه شده، دارکل خوشحال بود و اکنون فرشته اش را داشت. اگر دیاکو حرفی میزد ممکن بود آیدن دوباره دارکل را رها کند. دیاکو از اعماق وجودش نمیخواست باز هم به آن روزهای تاریک عمارت برگردد. او هم دلتنگ آیدن و حضورش در عمارت بود و نمیخواست بار دیگر او آنجا را ترک کند.
با کمی مکث جواب داد:«نمیتونم بگم... .»
آیدن صاف ایستاد و گفت:«دارکل بهت گفته نگی؟»
دیاکو گفت:«نه اینطور نیست.»

و ساکت شد. اگر به ایدن میگفت، او حتما تصور میکرد دارکل آنچنان هم دوستش ندارد. همه چیز بهم میریخت و دیاکو ابدا این را نمیخواست، نمیخواست چیزی را نابود کند.
آیدن که سکوت دیاکو را دید گفت:«حداقل بهم بگو درمورد چیه!»

دیاکو با کمی شک پاسخ داد:«ر... ربکا.»
_«مشکلی براش پیش اومده؟»
_«خب... اره. از اون مشکلای بزرگ ظاهرا.»
_«مشکل بزرگ؟»
_«خب نمیدونم دقیقا. حامله نبودم که بدونم مشکل هست یا نه.»
و پس از ان حرف دستش را روی دهانش گذاشت. ناخودآگاه راز را لو داده بود.
آیدن کمی ساکت شد و سپس گفت:«ربکا... حاملس؟»
دیاکو چند لحظه نفس نکشید. سپس دستش را برداشت و گفت:«آه... آره.»
_«و دارکل... .»
_«دارکل میخواد بکشتش.... .»

آیدن یکه خورد. انتظارش را نداشت. با صدای بلندی گفت:«چرا؟ نمیتونه اینکارو بکنه!»
دیاکو با تعجب گفت:«ازش ناراحت نیستی؟»
ایدن کمی مکث کرد، سپس که منظور او را فهمید آهی کشید و گفت:«مهم نیست چیکار کرده... من هرکاری هم که بکنه و هر دلیلی داشته باشه بازم دوسش دارم. ولی نمیتونم بزارم یه بچه بیگناه و مادرشو بکشه.اونم بچه خودش!»

کمی سکوت کرد و سپس ادامه داد:«شاید الان ندونه داره چیکار میکنه ولی اگه جلوشو نگیرم یه روز از اینکارش پشیمون میشه.»

Smell of bloodHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin