Don't stay in your room ²¹

80 16 3
                                    

دیاکو زیر لب گفت:«واقعا اومد.»
دارکل نگاهی به او انداخت. دیاکو گفت:«خودم حلش میکردم.»

دارکل پایش را از روی او برداشت و مانند چیز چندش آوری نگاهش کرد:«اینو تحمل نمیکنم.»

آن زن به سختی از روی زمین بلند شد. نفس کشیدن برایش سخت بود.
-«این لعنتی کیه؟» آن مرد گفت.

دارکل غر زد:«این آشغال دونی چرا انقد کثیفه.»
دیاکو گفت:«بدجور دلم میخواد بکشمشون... .»

لحظه ای ساکت شد و انگار ایده ای ناب به ذهنش خطور کرد. لبخندی زد و گفت:«نه. طبق دستور، چیزی فرا تر از مرگ.»

به دارکل نزدیک شد و گفت:«اجازه دارم؟»
دارکل سرش را تکان داد. دیاکو خنجر او را از کمربندش بیرون کشید.

با لرزش در صدایش رو به آن مرد گفت:«خوشحال باش، پیرمرد بی خاصیت. این افتخارو داری که با خنجر دارکل شِد بمیری. چه چیزی بیشتر از این ممکنه بخوای؟»
و بدون لحظه ای مکث، جلوی چشمان مادرش گلوی شوهرش را پاره کرد.

آن زن جیغ زد و دارکل آهی کشید:«کثیف کاری بیشتر.»

خون روی صورت دیاکو پخش شده بود و قرمزی رد آن روی لباس هایش، به وضوح قابل تشخیص بود.
-«خب، مامان. این از این. نوبت تو هم میرسه انقدر نگران نباش. البته برای تو خیلی برنامه ها دارم.»

دیاکو به سمت او رفت. رو به دارکل زانو زد و گفت:«پدر، من برای انتقام نیروی جوانی رحمی که ازش زاده شدم رو تقدیم شما و خاندان شِد میکنم.»
دارکل با رضایت به او نگاه کرد:«اینو هری بهت گفت؟»

-«نه، خودم توی یکی از کتابای قدیمی تو عمارت خوندمش. بابتش از آیدن ممنونم.»
خندید و ادامه داد:«هرچند خودش نمیدونست چی تو بغلم انداخت.»[اشاره به پارت ¹³]

دیاکو بلند شد و لگدی به آن زن زد. بازوی لاغرش را گرفت و او را به سمت دارکل کشاند.
دارکل دستش را پشت گردن او قرار داد. مایع ای درخشان و سفید رنگ دور دستش را فرا گرفت. به همان سادگی ای که آن مایع از پوست زن خارج میشد و دور دست دارکل جاری میگشت، صورت او نیز پیر تر و پیر تر میشد. آنقدر که گویی جانی در آن باقی نمانده بود.

دیاکو زمزمه کرد:«نکشش.»
دارکل دستش را برداشت. بطری کوچکی از جیبش در آورد و آن مایع را زندانی کرد.
-«گفتم خلاقیت به خرج بده ولی واقعا انتظار اینو نداشتم. پسر جون تو پتانسیل فوق العاده ای داری.»
دیاکو لبخند زد. از اینکه پدرش از او رضایت داشته باشد، احساس خوشنودی میکرد.

-«اگه اشتباه نکنم گفتی یه خواهرم داری. درسته؟»

آیدن مدام در عمارت پرسه میزد. با وجود آن همه خدمتکار، کار زیادی نبود که بتواند انجام دهد. بیشتر اوقاتش را در کتاب خانه میگذراند اما چون بیشتر کتاب ها انگلیسی نبودند، نمیوانست آنها را بخواند.

دستش را دراز کرد و کتابی قطور با جلد چرمی را برداشت. صفحه اول آن را باز کرد و به نوشته های عربی اش بدون آنکه بداند چیست، خیره شد. آهی کشید و آن را روی میز گذاشت. زندانی بودن در آن عمارت و عدم تواناییش برای دیدن خیابان های شهر، دلتنگی او را برای خواهر و خانه اش دو چندان کرده بود.

با خودش زمزمه کرد:«حداقل کاش میتونستم بهش فک نکنم.»
نمی دانست دارکل با خواهرش چه کرده. نگرانی جای دلتنگی را گرفت. از آن شیطان هرکاری بر می آمد.
-«وقتی برگرده حتما از زیر زبونش میکشم بیرون.»
ناگهان صدای دختری را شنید:«کی برگرده؟»

آیدن چرخید و به دختر رو به رویش نگاه کرد. با لباس خدمتکار ها نبود، به نظر هم نمیرسید فردی از خانواده باشد. پوست لطیفش قرمزی درون خود نشان میداد و چشمانش عسلی رنگش مانند چشمان پریزاد ها کشیده بود.
-«متوجه نشدم اونجایی.»
-«از‌ موندن تو اتاق خسته شدم.»

آیدن لبخندی زد:«مجبور نیستی توی اتاق بمونی. اینجا کارای جالبی هست که بتونی انجام بدی. خدمتکار جدیدی؟»
دختر با اندکی تاخیر جواب داد:«نه.»

ایدن منتظر ماند تا او حرفش را ادامه دهد اما انگار او نمیخواست. آخر سر اجباراً ادامه داد:«اونا... منو خریدن.نمیدونم چرا.»

آیدن یکه خورد. تنها چیزی بود که انتظارش را نداشت. تصور این حد از منفور بودن دارکل، سخت جلوه میکرد.
-«اوه میفهمم... اسمت چیه؟ من آیدنم.»
-«ربکا.»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now