Don't be mad ⁵⁵

60 12 69
                                    


-«بله پدر؟»
-«اه بلخره پیدات شد. بیا اینجا.»
دیاکو با کمی ترس جلو رفت. پس از مرگ سیریوس، دارکل خیلی عجیب رفتار میکرد. انگار مدام دنبال بهانه ای برای آدمکشی میگشت و حتی کوچکترین خطا را هم نمیبخشید، اصلا شبیه خودش نبود.

دارکل گفت:«چیزی شده؟»
دیاکو با اندکی مکث جواب داد:«نه.»
-«اون جعبه رو باز کن.»
دیاکو به جعبه ی جلوی دارکل نگاهی کرد. پدرش دستانش را در هم قلاب کرد و با نگاه نافذش، به او زل زد.
پسرک ارام دستور پدرش را اطاعت کرد. درون جعبه، گردنبندی براق به طرح ستاره پنج‌پر وسط دایره خودنمایی میکرد.

-«این واسه چیه؟»
-«بندازش گردنت. و حتما زیر لباست باشه.»
دیاکو گردنبند را برداشت و دور گردنش انداخت. با گذاشتن آن زیر لباسش فریاد کوچکی از درد زد و آن را دراورد.
-«این دیگه چه کوفتیه؟»
-«همون گلوله ای که باهاش شِد شدی... فقط به یه صورت دیگه.»

اندکی مکث کرد و ادامه داد:«فک نمیکنم بهت اجازه داده باشم درش بیاری.»
دیاکو به اجبار دوباره ان را در گردنش انداخت.
دارکل لبخندی از سر رضایت زد و اجازه بیرون رفتن داد. نمیدانست چرا، اما میخواست جوری ان پسر را تنبیه کند، شاید با سوزشی دائمی روی جناغ سینه اش، یا حتی زخمی از سر سوزش آن.

بلند شد و به طرف پنجره رفت.
انتظارش داشت طولانی میشد و او اصلا صبور نبود. با خودش گفت:«اگه تا پنج دقیقه دیگه زنگ نزنه میکشمش.»
و حقیقت را هم میگفت، اما هر طور که شده، بعد از دو دقیقه تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد.
-«انجام شد قربان. ساعت ۸ امشب.»

دارکل بدون آنکه چیزی بگوید قطع کرد و بلافاصله بیرون رفت. دیگر زمانش فرا رسیده بود و اگر اکنون انجامش نمیداد، دیگر هیچوقت نمی‌توانست انجامش دهد.
حرف های برادرش در ذهنش طنین انداز میشدند:«برادر، برو و بهش بگو. هروقتم خواستی برو ببینش. تنها چیزی که مهمه اینه که احساس دوست داشتن داشته باشی، این بهت هدف میده. بعدشم مهم نیست!
مهم نیست اگه دوستت نداشته باشه. نمیخوام یه قرن دیگه برادرم بیاد توی همین گودال بشینه و بهم بگه کاش بهش گفته بودم دوستش دارم.»

***

ایدن بی سر و صدا کتاب ها را در قفسه ها می‌گذاشت. کار پاره وقت در کتاب‌فروشی، چیزی نبود که بتواند کل شهریه آینده ی او را تامین کند، اما برای مخارج روزانه شغل مناسبی به نظر می آمد. آهی کشید. شغلی بهتر از ان پیدا نکرده بود و اگر همینطور پیش میرفت، باید قید ترم جدید را هم میزد.

در همین افکار بود که ناگهان صدای زنگ جلوی در به گوش رسید. ایدن هم بدون اینکه نگاهش را از جلد کتاب در دستش بگیرد به سمت پیشخوان رفت و گفت:«بفرمایید.»
-«خوشم نمیاد به کس دیگه ای جز من این کلمه رو بگی.»
سرش را ناگهانی بلند کرد که دارکل دستانش را روی پیشخوان گذاشت و ادامه داد:«البته اگه واقع بین باشیم، خوشم نمیاد با هیچکس جز من حرف بزنی.»

قبل از اینکه ایدن بتواند چیزی بگوید، دارکل گفت:«لازم نیست خیلی از اینجا بودنم تعجب کنی عزیزم.»
آیدن گفت:«ولی خورشید هنوز...»
و ناگهان به خودش امد. خیلی وقت بود که خورشید در آسمان دیده نمیشد و او انقدر سرگرم کارهایش بود که به کلی گذر زمان را نفهمیده بود.

دارکل لبخندی زد اما سریع ان را جمع کرد. آیدن نگرانش بود.
دارکل به ساعتش نگاه کرد و گفت:«باهام میای؟»
ایدن اب دهانش را فرو داد:«ک...کجا؟»
-«میخوام خودت شخصا ببینی که مادرت از اونجا میاد بیرون.»
آیدن با چشمان گرد شده به او زل زد:«جدی میگی؟ انقد سریع؟!»
دارکل لبخند زد:«گفتم که سریع تمومش میـ...»

هنوز حرف دارکل تمام نشده بود که آیدن روی پیشخوان رفت و او را در آغوش گرفت. دارکل چیزی نگفت، نمیدانست چه واکنشی باید نشان دهد. حتی نمیتوانست درک کند چه اتفاقی افتاده است. آغوش گرم ایدن، ذهنش را از هر چه زمان و مکان بود جدا میکرد.

پسرکش داشت میلرزید؟ تمام جرئتش را جمع کرد و دستش دور کمر آیدن حلقه شد. ایدن گفت«ممنونم...»
لحظه ای بعد که لرزشش را کنترل کرد، از او جدا شد و گفت:«ولی نمیتونم بیام.»
-«چرا؟»
ایدن سرش را پایین انداخت و گفت:«رئیسم اجازه نمیده.»

دارکل اخم کرد. آن کلمه در ذهنش تکرار میشد. گفت:«رئیست؟!»
لحن دارکل ترسناک شده بود. انگار داشت تهدید میکرد.
ایدن که جا خورده بود با صدایی ارام گفت:«خ...خب... صاحب اینجا منظورمه....»
دارکل نفسش را بیرون داد و خودش را جمع کرد. فرشته اش را ترسانده بود. گفت:«الان کجاست؟»
-«ن..نمیدونم.»
-«نگران اون نباش. جرئت نمیکنه چیزی بهت بگه...»
و پس از اندکی مکث ادامه داد:«بهم اعتماد کن.»

Smell of bloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora