زندگی بی رحم بود.او هیچگاه به درستی این موضوع شک نداشت، اما هیچگاه هم انتظار این عذاب را نمیکشید. در نهایت، زندگی بی رحم و عاری از هرگونه زیبایی جلوه میکرد.
سال پیش، در چنین روزی، با خود میگفت دنیا شگفت انگیز و مهربان نیست اما ارزش تحمل کردن را دارد. اکنون با خود در تاریکی شب زمزمه میکرد دنیا بی رحم و غیر قابل تحمل است، دنیا چیزی جز عذاب برای او نداشته.دیاکو، پسر اول و ناتنی دارکل شِد کاری جز ول چرخیدن در عمارت سوروس شِد نداشت. شب ها به شهر میرفت و مثل قدیم ها شرط بندی و مبارزه میکرد، کلاب های دعوا و بار ها ان بچه زیر سن قانونی را با قدرت فوق العاده و عصبانیت بی دلیلش میشناختند. وقتی خورشید بالا می آمد، به عمارت سوروس برمیگشت. کسی نمیتوانست حدس بزند ممکن است به اتاق الا برود یا به پشت عمارت، کنار قبر دخترک.
او هرکاری میخواست میکرد و هیچکس نمیتوانست چیزی به او بگوید، حتی صاحب خانه. تهدید های دارکل شدیدا کار ساز بودند و کاملا هم حق با او بود. جان همه انها متعلق به دارکل بود، و این معنایی جز اینکه روزی متعلق به دیاکو خواهند شد نداشت.
دیاکو بار دیگر خودش را روی تختی که متعلق به دخترک بود انداخت، با صورت کبود و دستان خونی اش. علاقه ای به تمیز کردن دستانش نداشت. هرچه نباشد، دستان او همیشه به خون آلوده خواهند ماند. تفاوتی نمیکند تمیز باشند یا کثیف.
به سقف خیره شد. باید چه میکرد؟ چقدر دیگر میتوانست اینطور ادامه دهد؟ او حتی اجازه مردن هم نداشت. چرا نمیتوانست کنار معشوقه اش ارام بخوابد؟احساسی فرا تر از احساس غم میکرد. آن احساس، انگار که در تمام وجودش ریشه دوانده بود و قصد داشت او را بکشد. نفسش را بیرون داد. پس از گذشت یک هفته از خاکسپاری دخترک، او دیگر گریه نمیکرد اما همچنان نمیخندید. میلی برای خندیدن یا گریه کردن نداشت، تنها میلش به مشت زدن و مردن بود؛ هیچ چیز جز این دو را احساس نمیکرد. البته که دارکل نمیگذاشت با خیال راحت بمیرد.
اهی کشید. گلویش هنوز درد میکرد و هر از گاهی سرفه های خونی داشت. حنجره اش به نحوی اسیب دیده بود و تا مجبور نمیشد، حرف نمیزد. زمانی که حرف میزد دردی شبیه قورت دادن آتش و سنگ ریزه های داغ در گلویش پدیدار میشد، برای همین سعی میکرد حرف نزند.
پسرک بلند شد و دستانش را در جیب هایش فرو برد. چهار استخوان پشت دستش درد میکرد. اگر دستش به درون جیبش برخورد میکرد میتوانست سوختن زخم های روی چهار استخوانش را احساس کند. آنقدر مشت زده بود که دستانش میلرزید، اما اهمیتی هم داشت؟
از راهرو های تنگ و تاریک بدون پنجره گذر کرد و پله ها را مثل یک جسد سنگین خالی از روح طی کرد.
به پشت باغ رفت، جایی که قبر دخترک بود. قبرش تنها با تکه سنگی عمودی در بالای آن مشخص بود، بدون هیچ نوشته ای تنها با حکاکی گل رز. دور تا دور ان همانند گذشته بوته های گل رز سرخ بود و درمیان آنها، علف های هرز بلندی که قصد داشتند تا آسمان بروند. روی قبر علف های هرز کوتاه بودند، تازه روییده بودند و واضح بود ان قسمت از زمین به تازگی زیر و رو شده است. دیاکو همانجا نشست و به سنگ قبر بی نام تکیه داد.-«معذرت میخوام که اینطوری شد و خون روی دستامه. ولی الان دیگه نمیدونم کی ام.»
سیگاری از جیبش بیرون اورد و زمانی که دستش را روی سر ان گذاشت و برداشت، روشن شده بود.-«میگم.... تو بیشتر دوستم خواهی داشت اگه کسیو بخاطرت بکشم؟ مخفیم میکنی اگه صورتمو تو تلویزیون به عنوان یه قاتل فراری نشون بدن؟
کاش میتونستی ببینی چجوری دارم فرار میکنم و به جایی برای قایم شدن نیاز دارم.... .»صدای باد در گوشش پیچید. لب هایش را روی فیلتر سیگار درحال سوختن در دستش گذاشت. باد علف های هرز را نوازش میکرد، درست همانطور که صورت پسرک را نوازش میکرد.
-«حاضرم حتی خودمو بخاطرت بکشم. کاش با اینکار برمیگشتی. کاش حداقل نمیدونستم کجایی و با خیال اینکه جای خوبی هستی خودمو اروم میکردم. گل سرخ من... گل سرخ من کاملا سوخته.»درد گلویش بار دیگر شروع شد. سرفه ای کرد و دوباره لبهایش را به سیگارش رساند.
-«اه رز سرخ من. در آخر همه ما تنهاییم. اینطور نیست؟
همونطور که تنها به دنیا اومدیم و تنها میمیریم، تنها درد میکشیم.»دستش را روی خاک گذاشت و مشتی از ان را برداشت:«امیدوار بودم بتونم تا آخر عمرم درد هاتو تجربه کنم. میخواستم هر دردی که داری درد من هم باشه. ولی نذاشتی.»
با خاک در مشتش، بی توجه به سیگار درحال سوختن برگشت و به سنگ قبر پشت سرش بوسه ای زد:«معذرت میخوام که سیگار میکشم. نمیتونم تو اتاقت سیگار بکشم، نمیخوام بوی تو از بین بره.»پیشانی اش را به سنگ چسباند و زمزمه کرد:«چرا اینطوری جفتمونو سوزوندی رز من...؟»
BINABASA MO ANG
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...