هیسوکا کار خودش را به بهترین شکل انجام میداد. البته دارکل انتظاری کمتر از این هم از او نداشت، هرچه نباشد، پسر اهریمن وفادارش بود(هرچند خودش هنوز این را نمیدانست).
او قلبی پیچیده شده در پلاستیک را برای رئیسش اورده بود، همراه اطلاعات جدید.
_«متاسفم که باید اینو بهتون بگم آقا. اما تمام این مدت یکی بهتون خیانت میکرده. نه فقط به شما، به کل خاندان شِد. کسی از همین خانواده...»او که تصور میکرد دارکل با این حرف ها ناراحت شده باشد، اندکی مکث کرد. دارکل دست از ور رفتن با قلب روی میزش کشید و با بیخیالی گفت:«زرتو بزن.»
_«جری پورتمن. همسر خواهر پدرتون. اون تمام اتفاقات رو به دشمنان شما لو میداد، آقا. سخت بود ولی تونستم چند تا از افرادی که اون براشون کار میکرد رو گیر بیـ...»
دارکل از روی صندلی اش بلند شد و گفت:«برادرم بقیش رسیدگی میکنه. چیز دیگه ای هم هست؟»هیسوکا آرام گفت:«یه چیز دیگه هم هست... اما مربوط به این موضوع نیست آقا، مربوط به مسائل مخفی توی عمارت خودتونه.»
دارکل یکی از ابرو هایش را بالا داد:«چی توی عمارت منه که من ازش بیخبرم؟!»
انگار که او به قدرتش توهین کرده باشد.پسرک آب دهانش را فرو داد:«یکی از خدمتکارای شما، یه پسر با موهای قهوه ای که اسمشو نمیدونم. اون... فکر نمیکنم انسان یا جادوگر باشه.»
_«همین؟ خودمم اینو میدونم.»_«فکر نمیکنم چیزی باشه که به این سادگی بشه درموردش حرف زد... نظرتون درباره یه فرشته چیه؟»
دارکل به او نزدیک شد:«فرشته ها خون نقره ای رنگ دارن. ممکن نیست.»
_«ی..یه... دورگه که کمی نژاد فرشته ها رو داره؟...» با شَک گفت.دارکل چیزی نگفت. احتمالش زیاد بود، خودش هم مقداری به این فکر افتاده بود اما هیچوقت آنقدر مطمعن نبود که بتواند به آن افکارش اعتراف کند.
ناگهان چیزی به نظرش آمد. اخمی کرد و گفت:«تو از کجا به این فکر افتادی؟!» با کمی عصبانیت گفت.
تصور آنکه کسی به الهه اش نزدیک شده باشد او را به شدت می آزرد.
با سکوت پسر، به او نزدیک شد و انگشتانش دور گردن او حلقه شد.
غرید:«جوابمو بده.»
-«ق....قربان....»دستش را از روی گلویش برداشت و گفت:«زر بزن.»
بعد از کمی سرفه کردن گفت:«اون عادی نیست آقا، همه خدمتکارا درموردش حرف میزنن. درمورد پیرهن های خونیـش!»_«پیرهن های خونی؟!» دارکل با تعجب پرسید.
-«بله اقا. جای دوتا زخم روی کتفهاش.»
روی صندلی نشست:«و فکر میکنی این بخواطر اینه که دورگس؟»هیسوکا لباسش را مرتب کرد و گفت:«جایی که بزرگ شدم باور داشتن فرشته ها میتونن گناه کنن و وقتی اینکارو میکنن، بال هاشونو با درد از دست میدن.»
صدای دیگری از ورودی اتاق به گوش رسید:«پس اینجوری که به نظر میاد، اینجا یه نیمه فرشته داریم که یه مقدار احساس گناه میکنه.»
دارکل به هری نگاهی کرد و گفت:«ولی بخواطر چی احساس گناه میکنه؟»-«برادر! تو یه نیمه فرشته تو خونت داری و بازم داری به این فک میکنی که چرا احساس گناه میکنه؟»
سپس ادای او را دراورد:«بیخیطیر چی ایحسیسی گینیه میکینی.» [🦕]دارکل ابتدا کمی به هری فحش داد. سپس به هیسوکا گفت که میتواند برود و چنین شایعه ای را میان افرادش تکذیب کند و تاکید کرد خونی جز برای شکنجه در این عمارت ریخته نمیشود.
زمانی که هیسوکا بیرون رفت، هری به دارکل نزدیک شد و گفت:«خودتم میدونی که شکنجه ای درکار نبوده.خب؟ توضیحی داری؟»
_«غیر از چیزی که اون پسر گفت توضیحی نیست.»
-«برادر، اگه سیریوس بفهمه برات بد میشه. خیلی بد.»دارکل دستی روی چشمانش کشید و گفت:«به افرادم اعتماد کافیو دارم. دهنشون بسته میمونه.»
-«پس چرا گفتی باید اون شایعه رو تکذیب کنه؟»
دارکل چیزی نگفت. لحظه ای بعد با صدایی آرام پاسخ داد:«چون نمیخوام کسی اذیتش کنه...»هری بدون آنکه چیزی بگوید به او نگاه میکرد.
وقتی دید برادرش به نگاهش نمیکند گفت:«آه... حالا باز هی بگو احساسی بهش نداری.»
و بیرون رفت و برادرش را با افکار بی هدف خویش تنها گذاشت.
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...