دارکل خودش را روی تختش پرت کرد. پس از آن شب طولانی و خسته کننده، همراه سر و کله زدن با آن احمق ها واقعا به استراحت نیاز داشت و میخواست از آیدن عصبانی باشد و کمی ادبش کند، اما توانش را درخود نمیدید.ساعدش را روی چشمانش گذاشت. آیدن کنار در ایستاده بود و به او نگاه میکرد. وقتی دید دارکل قصد تنبیه او را ندارد، خواست آرام بیرون برود که دارکل گفت:« کی بهت اجازه داد بری؟»
آیدن ایستاد:«معذرت میخوام.»
دارکل نفسش را بیرون داد و گفت:«میخوای کل شبو اونجا انگار درخت وایسی نگام کنی؟»
آیدن چیزی نگفت، گیج شده بود. مگر این کاری نبود که همیشه میکرد؟دارکل آهی کشید:«برام کتاب بخون. و انقد مث برج نگهبانی واینسا بالا سرم. بشین اینجا.»
و به تختش اشاره کرد.آیدن نمیتوانست بگوید آن حرف دارکل، برایش عادی بود. او هیچوقت اهمیتی به نشستن یا ایستادن آیدن نمیداد. چه چیزی باعث شده بود از او بخواهد روی تختش بنشیند، آن هم در زمانی که باید از او عصبانی میبود؟ هرچه نباشد، بخاطر فرار او بود که مجبور شد دنبالش بیاید، و با خانواده اش آن گونه گستاخانه رفتار کند؛ با خانواده ای که تا پیش از آن هیچ بی ادبی ای را نمی بخشیدند.
آیدن خواست کتابی از قفسه های اتاقش بردارد که دارکل گفت:«اون کتابیو که زیر بید مجنون میخوندی بردار.»
آیدن نگاهی به قفسه کرد. در یکی از آنها، آن کتاب با جلد قرمزش خودنمایی میکرد. آن را برداشت و کنار دارکل، روی تخت نشست.-«چشمه ها با رودها و رودها با اقیانوس در هم میآمیزند...
بادهای آسمانی تا ابد با حسی شیرین به هم میپیوندند...
در این دنیا هیچ چیز تنها نیست...
همه چیز در دنیا به وسیلهی یک قانون الهی در قالب یک روح در هم تلاقی میشوند و همدیگر را ملاقات میکنند.
چرا من با تو نیستم؟
به کوهها نگاه کن که بر عرش بوسه میزنند و موجهایی که یکدیگر را در آغوش میگیرنددو آفتاب زمین را بغل میکند و پرتوهای ماه بر دریا بوسه میزنند.
تمامی این امور دلچسب چه ارزشی دارند...
اگر تو مرا نبوسی؟» [پرسی بیش شلی]آیدن میخواست ورق بزند که چشمش به دارکل افتاد.
خوابیده بود، درست مانند یک پسربچه ی معصوم موهای سیاه رنگش روی پیشانی اش پخش شده بودند.آیدن آرام دستش را به سمت او برد و موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد.
نفهمید چند دقیقه به صورت غرق خواب او خیره شده، تنها میدانست حسی عجیب در او درحال رشد کردن است. حس میکرد میخواهد تمام عمرش آن چهره را ببیند، آن شیطان در خواب، از هر فرشته ای معصوم تر میشد.آیدن کنار او خوابید و به چشمان بسته اش زل زد.
نمیدانست چه چیزی باعث شده آنچنان سریع به خواب برود، تا آنجایی که میدانست همه میگفتند ارباب خیلی بدخواب است، شده روز ها ی متعددی چشم بر هم نگذارد، با کوچک ترین صدایی بیدار میشود و نتیجه آن سردردهای فراوان و بد اخلاقی اوست؛ و حالا همان ارباب مانند بچه گربه ی سیاهی تنها با یک شعر به خواب رفته بود؟آیدن لبخندی زد، اما سریع لبخندش را از روی صورتش برداشت. اگر دارکل میفهمید او چه افکاری درموردش میکند چه؟ بهرحال، از او هیچ چیز بعید نیست.
شاید میخواست بلند شود و از اتاق بیرون برود، اما نتوانست. او قبل از اینکه بفهمد، دوباره غرق در صورت دارکل شده بود.میدانست او چه کارهایی کرده، میدانست که او از هیچ گناهی غافل نشده. میدانست معلوم نیست چقدر آدم کشته، و چقدر خواهد کشت، میدانست عذاب دیگران باعث لذتش میشود. میدانست از هیچ کاری برای دستیابی به رضایت درونی و قدرت دریغ نمیکند.
تمام این ها را میدانست، اما هنوز هم نمیفهمید چرا نمیتواند از او به معنای واقعی متنفر باشد. تنها حس میکرد او هم لایق خوشبختی است، با اینکه باعث عذاب بسیاری شده، اما حتی او هم باید آرامش را تجربه کند...آرام بلند شد و نشست. میخواست از روی تخت بلند شود که دارکل پایین پیراهنش را گرفت و گفت:«نرو.»
آرام چشمان قرمز و خسته اش را باز کرد و ادامه داد:«پیشم بمون...»آیدن تقریبا نفس نمیکشید، حس کرد آن شیطان رو به رویش را نمیشناسد. اینکه دارکل آنچنان معصومانه از او خواهش کند پیشش بماند، فرای تصورش جلوه میکرد.
آب دهانش را فرو داد و با ترس کنار او خوابید.
به محض آنکه سرش را روی بالشت گذاشت، دارکل دستش را دور کمر او انداخت و پسرک را به خودش نزدیک کرد، و سرش را در گردن او فرو برد.
نفس آیدن بند آمد. دارکل حتی از او نمی نوشید، فقط بو میکرد و... میبوسید؟آیدن کمی گارد خود را پایین آورد و شروع به نوازش کردن موهایش کرد.
دارکل گفت:«هیچوقت ترکم نکن... باشه؟»آیدن چیزی نگفت. دارکل مست بود؟ آن رفتار ها و سخنان تنها در صورت مست بودنش آشکار می شدند، هیچ دلیل دیگری نمیتوانست داشته باشد!
دارکل با صدایی آرام و با شک گفت:« ترسیدم اونا تورو ازم بگیرن... .نمیخوام کسی ازم بگیرتت، تو مال منی...»
بعد از اندکی مکث آیدن متوجه آرام گرفتن او شد. بلخره خوابش برده بود.
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...