...فلش بک....
چندین سال قبل از تمامی این اتفاقات بهاری دل انگیز فرا رسید. پرواضح بود که در آن روز های بهاری هیچکس علاقه ای به انجام هیچکاری بجز خوشگذرانی و استراحت ندارد.
سرویلیام آنقدر درگیر مهمانی های مجلل به دور از خانواده اش همراه با پسرعمو ها و پسردایی هایش بود که توجه چندانی به فرزندانش نداشت. همچنین لیدی براترام که زنی صبور و عاقل بود اهمیت غیر عادی ای به باغچه اش میداد و از فرزندانش غافل بود. هرچند این دو بعد از بزرگ شدن دو پسرشان دیگر دغدغه ای نداشتند و دختر کوچکشان را به دست معلم ها سپردند.
چارلز، پسر اول انها بود که به محض رسیدن به سن ۳۰ سالگی با دختری زیبا به نام جولیا ازدواج کرد. ویلیوف که جذاب تر از برادر بزرگترش بود، به هیچ عنوان قصدی برای ازدواج یا حتی برقراری روابط عاشقانه با دختران زیبای آن منطقه نداشت.
مارگارت فرزند اخر خانواده بود. او دختری ریز نقش و زیبا بود هرچند که در سن ۱۷ سالگی اجزاء صورتش هنوز آنقدر شکلی که باید را به خود نگرفته بودند اما رفتارش بسیار محترمانه و دلربا بود.
صمیمیت مارگارت با چارلز ستودنی بود گویی که او هرگز نمیتواند زندگی را بدون برادر بزرگ ترش تصور کند. اما ازدواج چارلز مقدار قابل توجهی از این صمیمیت را کاهید.به هر حال، در ان روز های زیبا، مارگارت کاری جز کتاب خواندن یا پیاده روی در جنگل نداشت. او دختر تنهایی بود و دوستان چندانی نداشت. تنها دوست او زنی در همسایگی خانه اش بود که تقریبا هر روز در مسیر پیاده روی اش به او سر میزد. "خانم ماریا ویل شِد" زنی تنها بود که چند قدم قبل از جنگل خانه ای زیبا داشت. او خانمی اصیل و زیبا بود و دور از فرزندان و همسرش زندگی میکرد زیرا به زندگی در شهر های شلوغ عادت نداشت.
روزی از همین روز های بهاری، مارگارت در خانه خانم ویل نشسته بود و با او درمورد کتابی عاشقانه و زیبا که امروز خواندنش را شروع کرده بود صحبت میکرد.
خانم ویل از آن زن هایی بود که چندان صحبت نمیکرد و عادت داشت در سکوت و با زمزمه هایی در گوش این و آن، دو عاشق را به هم برساند و سبب ازدواج دو نفر شود. او شکی نداشت که مارگارت دختر بسیار زیبا و محبوبی است و به سن ۱۸ سالگی نرسیده، دل چندین مرد را اسیر خود خواهد کرد. که همینطور هم بود. تقریبا تمام کسانی که در آن حوالی زندگی میکردند دلباخته او بودند.او همچنین اعتقاد داشت که مارگارت دختر بسیار مهربانی است. از ان رو که اوقات تنهایی او را پر میکرد و در هر کاری مایل به کمک به او بود.
پسران جوان زیادی در منطقه وست باروو (west barrow) وجود نداشتند. پس مارگارت شانس کمی برای ازدواج با کسی در آن منطقه داشت.
روز بعد، هنگامی که مارگارت کلاهش را روی موهایش گذاشت و کتابش را برداشت تا به دیدار خانم ویل برود، متوجه کالسکه ای شد که در مسیر جنگل توسط دو اسب تنومند و سیاه رنگ کشیده میشد. کنجکاوی ذاتی مارگارت مانع از آن شد که در حالی که قدم برمیداشت با چشمانش مسیر آن کالسکه زیبا را دنبال نکند و در کمال تعجبش مسیر آن با مسیر او دقیقا یکی بود.
زمانی که به خانه خانم ویل رسید، کالسکه را جلوی در یافت. اندکی درنگ کرد اما وارد خانه شد.
مهمانان خانم ویل، دو مرد جوان و یک دختر هم سن و سال مارگارت بودند.خانم ویل آنها را بهم معرفی کرد و مارگارت دریافت که آنها فرزندان خانم ویل هستند که هر از گاهی برای دیدن او به آنجا می آیند و اکنون امده اند تا خبر مهمی به او بدهند. مارگارت خواست برود تا مزاحم گفتگوی خصوصی آنها نباشد اما با مخالفت خانم ویل رو به رو شد.
او میگفت:« مارگارت عزیزم، تو مهم ترین دوست و همدم من هستی. من تو را به اندازه دخترم فرانسیس دوست دارم و تو را دختر خودم میدانم.»
مارگارت در کمال قدردانی تصمیم گرفت تا مدتی انجا بماند.
آن خبر مهمی که فرزندان خانم ویل برای دادنش این همه راه آمده بودند و نمیتوانستند تنها با نامه زدن آن را به اطلاع او برسانند موضوع ازدواج پسر بزرگتر یعنی "سوروس" بود.خانم ویل میبایست همراه انها به لندن میرفت تا عروسش را ملاقات کند و مراسمی در شأن پسرش برگزار کند. خانم ویل از این موضوع بسیار خوشحال شد و همچنین از مارگارت دعوت کرد که او را همراهی کند، زیرا اعتقاد داشت در این منطقه کوچک نمیتواند زوجی مناسب برای خود پیدا کند، او همه را میشناخت و کسی وجود نداشت که سرویلیام برای ازدواج با تک دخترش رضایت دهد.
مارگارت ابتدا این درخواست را محترمانه رد کرد، سپس با اصراری که از سوی فرانسیس و دو پسر خانم ویل به او وارد شد قبول کرد که در صورت اجازه پدر و مادرش به این سفر بیاید. خانم ویل قول داد که حتما با لیدی براترام شخصا صحبت کند و اجازه مارگارت را از او بگیرد.
زمانی که سرویلیام به خانه بازگشت، خانم ویل را انجا یافت که منتظر او بود تا درخواستش را با او و همسرش مطرح کند. آنها ابتدا چنان رضایتی از خود نشان ندادند اما بعد از حرف های زیرزیرکی خانم ویل درمورد آن که مارگارت باید شانسی برای ازدواج با یک فرد ثروتمند داشته باشد راضی شدند که دخترشان همراه انها برود و حتی بخواطر این سخاوتمندی از او تشکر کردند.
آنها به سرعت راهی شدند و مارگارت به این پی برد که خانم ویل پولدار تر از آن چیزیست که به نظر می آمد. زیرا تنها با یک نامه، زیبا ترین کالسکه ای که او تا کنون دیده بود برای بردن خانم ویل و او آمد.
بعد از یک سفر طولانی و چندین بار اتراق کردن بلخره به لندن رسیدند.
البته که مارگارت به آنقدر مهمانی عادت نداشت، اما در تمامی انها به خوبی ظاهر شد. به طوری که همه درمورد او صحبت میکردند. تمام نگاه ها به رفتار های محترمانه او جلب میشد و همه خانواده ها او را در جمع خود میخواستند.مارگارت اتمامی تعریف هایی که در حضور خود انجام میگرفت با متواضعانه « اغراق» مینامید اما در دلش بسیار به خود مغرور بود.
البته او بسیار خوش شانس بود که توانسته بود به ایده آل های سخت گیرانه پسر دوم خانم ویل برسد و حتی از آنها جلو بزند. مارگارت بدون اینکه متوجه باشد، "لوسیوس" را عاشق خود کرده بود.
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...