Don't go ⁶⁴

72 15 105
                                    


دارکل تمام مدت پس از آن، بر تمیز کردن جلوی در عمارت و سالن غذا خوری نظارت کرد و مطمعن شد هیچ چیز کثیفی باقی نمانده باشد. وقتی در سالن غذا خوری بود و به خدمتکارانی که آنجا را می‌ساییدند دستور میداد، دیاکو آنجا امد. کنار پدرش ایستاد، نفس عمیقی کشید و سرفه کرد:«لعنتی حس میکنم تو آزمایشگاه شیمیاییم. مگه چی انقدر خطرناکه که این همه مواد شوینده لازمه؟ و خب... این همه آدم.»
دارکل دست به سینه جواب داد:«همشون کثیفن.»

دیاکو دیگر چیزی نگفت و فقط زیر چشم به دست های دارکل نگاه کرد. پر از زخم های کوچک بود، انگار زیادی آنها را شسته بود. آرام بیرون رفت و از کنار دیوار به سمت آشپزخانه دوید.
وقتی به آنجا رسید پیش مری رفت و گفت:«سلام.»
_«سلام ارباب جوان.»

_«شما میدونین پدرم چش شده؟»
مری آهی کشید و درحالی که بشقاب در دستش را با حوله ای خشک میکرد گفت:«چیزی نیست، از وقتی اون اتفاق برای پدر و مادرش افتاد بدتر شده فقط؛ و همینطور از وقتی آیدن رفت... .»
دیاکو نگاهش را از ساحره گرفت. هیچکس از غیاب آیدن خوشحال نبود. آن پسر، همیشه با همه مهربان رفتار میکرد و هرکس میتوانست هرچه میخواهد با او درمیان بگذارد. او، جو تاریک و حکومتی عمارت را به نوعی برهم میزد.

_«به نظر نمیاد ارباب هم از این موضوع خیلی خوشحال باشه... حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته.»
ساحره با نگرانی بشقاب ها را در کمد میچید. دیاکو روی ردیف کابینت مقابل نشست و گفت:«از کجا مطمعنی؟»
_«من اربابو بزرگ کردم، از لحظه به دنیا اومدنش تا الان جای مادر مراقبش بودم.»
دیاکو سرش را تکان داد.

مری ادامه داد:«مردم میگن درد کشیدن آدمی رو شریف و پاک میکنه، اما درد کشیدن دارکل فقط او رو بی‌رحم کرد... یک شب رفتم به اتاقش تا بخوابونمش، خیلی بچه بود و تازه خونآشام شده بود. گفت:«بهت نیازی ندارم.»
گفتم:«دیدی آرام آرام آرام، دلت به بی‌کسی، صدایت به سکوت و چشمانت به تاریکی عادت کردند؟»
غیر از این هم نبود. گفت:«زندگی در این خونه باعث مرگ روشناییه، مرگ در اینجا مثل گرد در هواست. همه ی دریچه ها هم که بسته باشند، سر انجام به اتاقت میاد.»
او همیشه مواظب اطرافش بود، اما از خودش مراقبت نمیکرد. همیشه به اطرافش نگاه میکرد و تنها چیزی که میدید، این بود که دورش پر از آدم، و پشتش خالیه... اون پسر تنها نبود، اما خیلی احساس تنهایی میکرد.»

***

دارکل به اتاقش برگشت و روی تختش خوابید. به سقف نگاه میکرد، چیزی در وجودش آرام نمیگرفت و همینطور، سرد بود. خیلی سرد. از آن شب منحوسی که به آیدن اعتراف کرده بود این سرما در قلبش باقی مانده بود.انگار نمیخواست جایی برود، همیشه در وسط قلبش بود.بلند شد. فقط یک چیز میتوانست کمی گرمش کند، الکل. مطمعنا مقداری الکل در خونش، حال او را بهتر میکرد.

چندی بعد دیاکو را صدا کرد و دیاکو وقتی به اتاقش رسید، با یکی دوتا شیشه خالی مواجه شد، اما اهمیتی نداد. فقط دستور پدرش را که مبنی بر رفتن به اکادمی پرانستلردارک و چک کردن برخی چیز ها بود اطاعت کرد. البته دارکل خودش هم نمیدانست به دیاکو چه گفته، اهمیتی هم نداشت. فقط نمیخواست در ان لحظات، دیاکو در عمارت بماند. هیچکس نباید او را از گرمای خودساخته اش بیرون میکشید.

Smell of bloodWhere stories live. Discover now