Don't knock on the door ¹

885 52 7
                                    

در حوالی شهر جنگلی وجود داشت، که در میان درختان آن عمارتی به چشم میخورد.
آن عمارت جزو املاک "سیریوس شِد" بود که اکنون پسرش "لوسیوس شِد" و همسر و تنها فرزندش در آن زندگی میکردند.
پسر او، "دارکل شِد" بود که از نظر اطرافیانش فردی بی رحم، تند خو و خودخواه بود... هرچند دارکل برای قربانیانش در ابتدا اینگونه نمایان نمیشد.
در نگاه اول، او مردی مؤدب و اصیل به نظر می آمد که قادر بود به سادگی شما را با نگاهی فریبنده اغوا کند و به آغوش مرگ بکشاند.

در یک شب بارانی، او بعد از نوشیدن چند پیک از خانه بیرون رفت. عطش شکار در او لحظه به لحظه بیشتر میشد ولی حس کردن الکل در رگ هایش باعث میشد کنترل چندانی بر روی اعمالش نداشته باشد.

قدم زدن جلوی خانه های مسکونی شهر، برای دارکل تفریحی خطرناک محسوب میشد، زیرا او هرگز نتوانسته بود خود را در مقابل قربانیانی که پیش روی او قرار میگرفتند کنترل کند. اما در هر صورت باز هم به آن پیاده روی لذت بخش میرفت و هر از گاهی توسط پدرش به دلیل قتل بیش از اندازه سرزنش میشد.

در آن شب، دوباره نیاز به شکار در او نمایان شد و خود را به شکل نقشه ای هوشمندانه آشکار کرد. تنها یک ایراد در اجرای این نقشه دخیل شد و آن هم مست بودن بیش از اندازه او بود.

در یکی از ان خانه های مسکونی ای که دارکل مقابلش به دنبال شکار خود میگشت، پسری به نام "آیدن نایبل فورد" به‌ همراه‌ خواهر‌ش " سیسیل" زندگی میکردند. آیدن که برادر کوچک تر بود، از مادرش( که اکنون در زندان است) شنیده است که پدرش قبل از متولد شدن او ، آنها را ترک میکند و سیسیل نیز این موضوع را تایید میکند. آنچه آیدن را وادار کرد که مخفیانه مادرش را ترک نگویید و به دنبال پدرش نگردد، بیماری ناگهانی و وخیم مادرش بود که در زمان ۱۲ سالگی آیدن اتفاق افتاد و او را مجبور کرد که از دنبال کردن نشانه های ماورائی دست بکشد. مادرش، این ذات مهربان پسرش را از پیش از ان دیده بود و به ان عشق می‌ورزید ، اما اتفاقی ناگوار- که به گفته ی مادر پاپوش بوده است- باعث جدایی تلخ بین مادر و فرزندانش شد.

وقتی که ضربه هایی به در خانه کوبیده شد، آیدن قبل از خواهرش از تخت خواب بیرون آمد و برای اینکه ضربه ها آنقدر ادامه پیدا نکنند که مزاحم کسی شوند در را باز کرد.

مردی با پیراهن سفید خیس که بوی الکل از لباس هایش به وضوح استشمام میشد پشت در ایستاده بود. آیدن چند لحظه به او خیره ماند و قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، دارکل گفت: «بزار بیام داخل... اونا هنوز دنبالمن!»
صورتش زخمی بود و مدام به ته خیابان نگاه میکرد. آیدن بیش از آن نتوانست وضعیت او را تحمل کند. (هرچند که میدانست راه دادن او به خانه میتواند عواقبی داشته باشد، اگر دزد باشد چه؟) در هر صورت او را به داخل راه داد.

دارکل کمی در راه رفتن مشکل داشت ولی بلخره روی مبل نشست.
آیدن پرسید: «کی دنبالته؟»
و بلافاصله متوجه لکه خون روی پهلوی او شد.
گفت:« تو زخمی شدی!»
_« اه...اره اون عوضیا... یکیشون روم چاقو کشید...»
و چهره اش را از درد جمع کرد.
آیدن گفت:« بزار ببینمش»

و آرام پیراهن او را کمی بالا داد. این روحیه منجی گری آیدن شاید کمی شجاعانه به نظر می آمد، اما منبع آن دقیقا مشخص نبود. شاید به دلیل کار داوطلبانه در بیمارستان خیریه ها به وجود می آمد، شاید هم از جایی دیگر سر چشمه میگرفت.

_«آه خدای من...این... باید بخیه بشه.»
و هنگامی که بلند میشد و به طرف آشپزخانه میرفت تاکید کرد که سعی به حرکت کردن نکند.
هنگامی که با جعبه کمک های اولیه برگشت و شروع به تمیز کردن زخم دارکل کرد، نفس های دارکل آرامتر شده بودند.

آیدن با صدایی آهسته گفت:« من بلد نیسم بخیه بزنم...ولی فعلا پانسمانش میکنم. حتماباید بری بیمارستان.»
هنگامی که جوابی نشنید به او نگاه کرد و متوجه شد مدتی است در خواب به سر میبرد.

Smell of bloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora