همه چیز به نظر خوب می آمد. باد موهای تیره رنگ دارکل را نوازش میکرد و به نظر نمی آمد آن کایت بزرگ قصد پایین آمدن داشته باشد.
هری گفت:«ببین برادر! از اینجا حتی دریاچه ددوال هم مشخصه! اصلا نمیدونم چطوری انقد اومدیم بالا ممکن نیست!»دارکل به زیر پایش نگاه کرد. روی سر عمارت اصلی بودند که ناگهان سیریوس سرش را بالا برد و به دو نوه اش نگاه کرد. تعادل کایت بهم خورد و پسران دقیقا روی عمارت سقوط کردند.
دارکل با سرگیجه اش آرام کایت را کنار زد. تنبیه بدی در انتظارشان بود، قسمتی از سقف عمارت تقریبا خراب شده بود. هرچند کاملا به داخل ساختمان فرو نرفته بودند اما نمای بیرونی سقف نیز، دیگر زیبایی ای نداشت.
دارکل با بدن کوفته اش، کایت را از روی برادرش نیز کنار زد و گفت:«خوبی برادر؟»
هری ناگهان بالا پرید و گفت:«خیلی حال داد!»
دارکل به صدای پای نگهبانان که روی سقف قدم های محکم برمیداشتند گوش کرد و گفت:«فکر نمیکنم اوضاع همینطور باحال بمونه...»طولی نکشید که هردو در سالن جلوی والدینشان، منتظر تنبیه ماندند. نتیجه ای آن ابدا برای هیچکدام از دو پسر، رضایت بخش نبود.
سیریوس تصمیم گرفته بود آن دو را از هم جدا کند. دارکل باید به نحو بهتری تربیت میشد و رشد میکرد.
بزرگتر ها جوری با یکدیگر درمورد آن دو صحبت میکردند، که انگار وجود ندارند. هیچگاه انها را مخاطب قرار نمیدادند و تنها برایشان تایین و تکلیف میکردند و هری، از این متنفر بود.سیریوس رو به پسرش کرد و گفت:«اون بچه باید یه مدت از اینجا بره. بره پیش انسان ها، تو کمپ های تابستانه ی احمقانه. مهم نیست کجا، فقط باید تا قبل از شروع شدن تحصیلات دارکل در اکادمی پرانستلردارک یه مدت از هم جدا بمونن.»
دارکل و هری به شدت با آن مخالفت کردند و انگار واکنششان زیاد به سیریوس خوش نیامد، اما مهم نبود. فرمان در هر صورت اجرا شد و دو برادر، به مدتی که به اندازه صد ها سال به نظر می آمد از یکدیگر جدا شدند.این جدایی نامطبوع موجب گسترش بیشتر و بیشتر زهر تاریکی در قلب برادر کوچکتر شد و مطمعنا، هری این را نمیخواست.
سیریوس کل تابستان را با سختگیری غیر قابل قبول بر دارکل فشار میآورد. آنقدر با کشت و کشتار مشغولش کرده بود که حس میکرد خود را از یاد برده و دیگر خودش را پیدا نخواهد کرد. او، رسما داشت ذهن آن بچه را به بازی میگرفت تا در اخر مطیع و رام او شود و مثل یک سرباز دستوراتش را اطاعت کند، همانکاری که با پسرانش کرده بود.
اما خب، دارکل هیچوقت سرباز نبوده، ذاتش به این صورت نیست. او ذاتا شیطانی متولد شد که میگفت عشق را نمیفهمد، اما از ابتدای زندگی اش با عشق برادرانه، عشق دایه اش مری و در اخر با عشق یک فرشته همراه بود؛ دقیقا همانطوری که ان را انکار میکرد، احساساتی به زلالی آب که او را از گناهان باز میداشتند. اینگونه احساسات خیلی نایابند؛ عشق علف هرز نیست، در هرجایی نمیروید.
و حتما سیریوس قدرتی فرای تصور داشت که توانست با وجود آن، او را یک شیطان بار بیاورد.
VOUS LISEZ
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...