Don't breath ⁵³

64 13 41
                                    

آیدن، با بدنی کوفته کلیدش را روی میز گذاشت و روی تخت نشست. نفسش را بیرون داد که ناگهان صدایی شنید:«خسته نباشی.»

آیدن سریع بلند شد و پشت سرش را نگاه کرد.آخرین چیزی که پس از آن روز سخت نیاز داشت، او بود. شاید هم اولین چیز؟...
دارکل ارام لب زد:«ناز ترین...»
و  قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، ایدن گفت:«تو اینجا چه غلطی میکنی؟»

دارکل گفت:«الان وقت این حرفا نیست.»
ایدن ادامه داد:«من که همه در و پنجره ها رو بسته بودم از کجا اومدی داخل؟ همین دیروز یکی قفل‌ها رو عوض کرد!»
دارکل لبخندی زد. آن چند تکه فلز میتوانستند جلوی او را بگیرند؟
گفت:«دلت برام تنگ نشده بود؟»

ایدن چیزی نگفت. هنوز هم هضم ان همه چیز عجیبی که دیده بود و برگشتن به زندگی عادی اش، غیر ممکن به نظر می آمد.
دارکل گفت:«باید باهات حرف بزنم... میخوام یه چیز مهمو بهت بگم.»
ایدن اخمی کرد و گفت:«چی میخوای بگی؟»
-«به حرفام گوش میکنی؟»
ایدن با سرتقی جواب داد:«نه.»

دارکل اهی کشید و گفت:«اگه مادرتو نجات بدم چی؟ اون موقع به حرفام گوش میکنی؟»
دست های ایدن سست شدند. دارکل جلو تر رفت و صورت لطیف او را لمس کرد:«مادرتو از مرگ نجات میدم. اگر اینکارو بکنم قول میدی بدون اینکه قضاوتم کنی فقط بهم گوش کنی؟»
آیدن سرش را پایین انداخت. دستانش میلرزیدند. او واقعا دلتنگ دارکل بود؟ شاید. اما نباید جلوی او کم می آورد.

-«م...میتونی؟»
دارکل لبخندی زد و آرام گفت:«واسه تو هرکاری میکنم... .»
پیدا کردن کار برایش به اندازه کافی سخت بود و نگرانی درمورد مادرش، همه چیز را غیر قابل تحمل میکرد. او تازه از محیط خانواده اش دور شده بود، همه چیز جدید و ترسناک به نظر می آمد. اگر غرورش اجازه میداد، پیش دارکل برمیگشت. اما نمیتوانست، نمیتوانست بیش از آن با شیطان زندگی کند. شیطانی که خانواده اش را از او گرفته بود.
نباید سست میشد، باید میتوانست احساساتش را مقابل او کنترل کند. احساس تعلق به آغوشش، مطلقا اشتباه بود.

خودش را جمع و جور کرد و گفت:«بهش فک میکنم.»
دارکل لبخندی زد. جلو تر رفت و در گوشش گفت:«خوب میدونم نمیخوای بذاری هیچکس اذیت شه مگه نه؟ مخصوصا بخاطر تو...»
-«م.. منظورت چیه؟»
-«میدونستی بجز تو نمیتونم از هیچکس بنوشم؟»

ایدن به او نگاه کرد. راست میگفت. زیر چشمانش، گود تر از حالت عادی بودند و پوستش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می امد.
نمیدانست چه اتفاقی دارد برایش می‌افتد، اما دلش برای او سوخت. تقصیر او بود که دارکل اینگونه شده بود؛خسته و بی پناه.
نمیدانست این افکار از کجا به سراغش می‌آیند. مگر خود او نبود که میگفت آن شیطان به راحتی او را جایگزین خواهد کرد؟
آیدن دکمه اول یقه اش را باز کرد.
دارکل عقب رفت و گفت:«اینا رو نگفتم که دلت واسم بسوزه یا به کاری مجبورت کنم. فقط میخواستم بدونی.»

و میخواست بیرون برود که ایدن دستش را گرفت و کشید. گفت:«مهم نیست. میدونم نیازش داری.»
آیدن پس از لحظه ای سکوت ادامه داد:«نفس بکش...»
دارکل به خودش امد. برای آنکه بوی خون فرشته اش وسوسه اش نکند، نفس نمیکشید. ارام و با تردید نفسش را بیرون داد و به چشمان قهوه ای و زیبای ایدن خیره شد.

پسرک، یکی دیگر از دکمه های یقه اش را باز کرد و با کنار زدن پیراهنش، گردنش را به دارکل نشان داد.
دارکل آب دهانش را به سختی فرو داد. نگاهش روی گردن سفید پسرکش، قفل شده بود و باعث میشد حرکت قلبش در سینه، دردناک، کوبنده و بیش از اندازه به نظر برسد. انقدر تند میتپید که اگر سینه اش را سوراخ میکرد، اصلا جای تعجب نداشت.

دارکل خم شد و سرش را در گردن خوشبوی او فرو برد. هنوز هم شک داشت، اما با فرو رفتن بوی فوق العاده ی پسرک به درون ریه هایش، انگار همه ی جهان خالی شد. هیچ چیز وجود نداشت. فقط او بود و فرشته اش...
دستش را دور کمر ایدن حلقه کرد و صورتش را بیشتر به گردن او فشرد. حتی گاز نمیگرفت، فقط بو میکرد.

لحظه ای بعد لب های سردش را روی پوست گرم و دوست داشتنی او کشید. آیدن به خود لرزید و دارکل، او را بیشتر به خود فشرد. ایدن لب هایش را گاز گرفت، مدت ها بود استرس ان لحظات و درد پس از آن را از یاد برده بود. دارکل سرش را بلند کرد و خمار به او نگاه کرد، فاصله ی چندانی با هم نداشتند و ایدن، نمیتوانست چیزی بگوید. دارکل هم نمیخواست.

پس از چند لحظه با صدایی گرفته گفت:«لازم نیست انقد ازم بترسی.»
و کمر ایدن را رها کرد و ایدن نفسش را بیرون داد:«مگه تشنه نیستی؟»
-«هستم.»
-«پس چی باعث میشه انجامش ندی؟»

دارکل چیزی نگفت. چشمانش را بست و دندان هایش را روی هم فشار داد. پس از لحظه ای گفت:«وقتی حاضر شدی به حرفام گوش بدی دلیلشو بهت میگم.»
و میخواست دوباره بیرون برود که ایدن گفت:«صبر کن!»
دارکل ایستاد و به طرف او برگشت. ایدن از روی میزش چیزی لای چند لایه پارچه برداشت و به او داد.

-«این چیه؟»
-«همون چیزی که از قلب دیاکو بیرون آوردی... .»
-«فکر نمیکردم بخوای بهم بدیش.»
-«چرا نخوام؟»
-«خب، فکر نمیکردم برات اهمیتی داشته باشه.»
ایدن چیزی نگفت و دارکل بیرون رفت. هنگامی که در اتاق را پشت سرش میبست گفت:«زود تمومش میکنم.»
و  پس از اندکی مکث ادامه داد:«قول میدم.»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now