The punish ¹⁰³

58 3 0
                                    


دارکل دیگر نفهمید چگونه به سمت مردی با هاله ضعیف الهی یورش برده و قلبش را از جا بیرون کشیده است. اما وقتی به قلب او نگاه کرد، ماتش برد. قلب قرمز نبود، بلکه سفید بود. قلبی سفید با لکه های کپک مانند سیاهی جای تا جای آن.

قاتل معشوقه اش یک فرشته بود. و این تنها یک معنی برای او داشت...
درحالی که ناامیدانه پاهایش را روی زمین میکشید و مایعی درخشان جاری از قلب فرشته از دستانش میچکید، به سمت جسد آیدن رفت و او را بار دیگر در آغوش گرفت. با دست تمیزش موهای قهوه ای رنگ او را از روی چشمانش کنار زد و با صدای لرزانی گفت:«نگران نباش... نگران نباش فرشته زیبای من. بازم همدیگه رو میبینیم... .»
و پس از ان دیگر بغض امان حرف زدن نداد.

آیدن را در آغوش خود فشرد و چشمانش را روی هم فشار داد.
در همان لحظه، برادرش سراسیمه به سمت او دویید و کنارش، بر روی زانو ها روی زمین افتاد.
-«دارکل....»
دارکل چشم های خیسش را به او دوخت و ززیرلب با بهت چیز هایی زمزمه کرد که هری برای شنیدن آن ناچار شد سرش را به برادرش نزدیک تر کند.
-«فرشته ی من... .»
-«برادر... تو اونو کشتی.»

دارکل خوب میدانست جزای کارش چیست، اما آنقدر قلب سیاهش از غم و فقدان فشرده شده بود که جز بالا بردن سرش به سمت آسمان جوابی نداشت.
نفهمید چقدر به همان صورت گذشت، چند دقیقه یا چند ساعت.
اما پس از آنکه رنگ اسمان به سیاهی زد،‌ هری گفت:«پسر بزرگت ممکنه دنبالت بگرده.»
-«باید چیکار کنم؟» همانطور که موهای ایدن در آغوشش را نوازش میکرد گفت.

هری کل مدتی که دارکل به صورت بی جان ایدن خیره شده بود به این موضوع فکر میکرد که باید چه کنند؟ میدانست که نمیتواند برادرش را اینگونه تنها بگذارد. آن هم زمانی که مجازات در پی او بود. اما باز هم جواب انچنان قابل قبولی برای گفتن نداشت.

دارکل گفت:«نمیتونم بزارم کسی منو انقدر ضعیف و آسیب پذیر ببینه‌. اگه کسی خبردار بشه... به پسرام آسیب میزنن و من نمیتونم...»
دوباره ساکت شد و سرش را پایین انداخت. این شرمساری ای که ناشی از وابستگی به چیزی فانی بود، سرش را به درد می آورد.
به هرحال، هری گفت:«راستش... من یه فکرایی دارم.»

مجازات دارکل، که ناشی از کشتن موجودی الهی بود به زودی اغاز میشد.

«گاهی در میان غبار زندگی بر چیزی آگاهی می یافت که هیچ موجودی بدان آگاه نبود»
با خود زمزمه کرد:«اما تنها گاهی.»
نامه قدیمی را همانند صد ها نامه دیگر در چمدان گذاشت و جایی گذاشت که دم دست باشد.

دیاکو با لباس های تماما سیاهش وارد اتاق شد:«جایی میری؟»
-«سرت تو کار خودت باشه پسر جون. خیلی چیزا داری که نگرانشون باشی.»
پسرک رویش را از او برگرداند و گفت:«هفته پیش شونزده سالم بود، بچه بودم. امروز هم شونزده سالمه، اما دیگه بچه نیستم.»
و از او دور شد. هری نفسش را بیرون داد و دستش را روی ساعت نقره در جیبش کشید.

[چند ساعت قبل]
مراسم ختم، چه مراسم غریبی. مراسمی که در سکوت عمارت برگزار شد و سوروس، چیزی برای گفتن به پسرش نداشت. آنقدر عزا بود که فرصت عزاداری نبود. و تمام ساکنان، در پوچی عجیبی فرو رفته بودند. هیچکس باور نمیکرد چنین چیزی اتفاق افتاده باشد. بیش از هرکس، دیاکو احساس پوچی میکرد. احساس تهی بودن سینه اش، درست بعد از مرگ عزیزترینش پدرش نیز مرده بود. اما با همان احساس در قلبی که دیگر نداشت، یکی از برادرانش را در آغوش گرفته بود و مراقب بود به گریه نیفتد. نه خودش و نه آن بچه در آغوشش.

جنگل هیلز هیلز بیش از هر زمان دیگر از ابتدای خلقت تهی از زندگی بود. هرچند، در اعماق بعد چندم ان اتفاقی غریب الوقوع درحال شکل گیری بود، و هری تنها امید داشت بتواند به ان دامن بزند.

بطری شیشه ای را از صندوقچه کوچک در اتاق قدیمی برادرش بیرون آورد و در جیبش گذاشت. در کنار آن درون جیبش، شناسنامه ای جعلی بود. فقط همین، هرچند گمان نمیکرد به ان نیازی پیدا کنند اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد. کسی نمی‌دانست طبعات مجازات شاهزاده روی قدرت هایش چه خواهد بود.

چندی بعد، سر میز شام، تمام کسانی که باید حضور داشتند. سوروس، هری، دیاکو، خانم ویل و فرانسیس. نه بیشتر و نه کمتر. البته کس دیگری هم برای تصمیم گیری نیاز نبود. صدایی به گوش نمیرسید. کسی دستش را به سمت قاشق چنگال ها نمیبرد. حتی صدای بادی هم که باید در درخت ها میپیچید، نمی امد. همه چیز در سکوت مطلق بود، انقدر ساکت که انگار کسی نفس هم نمیکشید.
بعد از ساعتی سکوت، سوروس ان را شکست و گفت:«همگی میدونیم باید چه اتفاقی بیفته.»

هری میدانست پدرش به چه فکر میکند، اما ابدا از ان خوشش نمی آمد، باعث میشد خونش به جوش بیاید. با عصبانیتی نهفته گفت:«بله. برادرم وارثشو مشخص کرده بود.»
سوروس که از آن طرز تفکر هری واضحا خشمگین بود گفت:«خودت میدونی که همچین چیزی امکان نداره!»
در این لحظه دیاکو دستش را به سمت چاقو برد و به ارامی مشغول خوردن گوشت سردش شد.

سوروس گستاخانه به دیاکو اشاره کرد و گفت:«این موجود نمیتونه جای خون اصیل رو بگیره! اون از نطفه شیطان نیست.»
هری دستانش را روی میز کوبید و گفت:«تو داری به برادر مرده من توهین میکنی؟؟ خودت میدونی این چه عواقبی برات داره پدر؟ تو داری به لرد مرده توهین میکنی!»
فرانسیس وسط آمد:«این میراث ما نیست. وارث باید... .»
-«این به شما ربطی نداره عمه! به هرحال در هر صورت هیچ سودی به شما نمیرسه.»

سوروس گفت:«انقدر بی ادب نباش.»
هری عصبی خندید:«هیچوقت نمیتونید منو مجبور کنید خواسته برادرمو نادیده بگیرم و بهش خیانت کنم. حتی اگه مرده باشه.»
و صندلی اش را با صدای بدی کنار زد و بیرون رفت.

سوروس بدون انکه تلاشی برای حرف زدن با پسرش بکند، به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:« تمام این اتیش ها از گور تو بلند میشه.» و همه می‌دانستند مخاطبش دیاکو است.
دیاکو لبخند زد و گفت:«گوری ندارم. اما اگر داشتم مطمعنا همینطور بود.»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now