Don't be a traitor ³³

77 14 33
                                    

چیزی مانع آن شد که دارکل،‌ کل مدت را به تماشای نواختن آیدن ننشیند و آن موضوع فریاد های از سر درد بلند شده از زیرزمین بود. دیاکو داشت زیادروی میکرد.
زمانی که آیدن دستانش را از روی پیانو برداشت و سرش را پایین انداخت دارکل به سمت اورفت و گفت:«خیلی قشنگ میزنی. هیچوقت کسیو ندیده بودم که به این زیبایی بنوازه.»

صورت آیدن رنگ گرفت و چیزی نگفت.
دارکل میخواست چیزی بگوید که صدای فریاد و التماس مزاحمش شد.
-«آه... میتونی بری.»
آیدن بلند شد و دارکل او را با نگاهش تا بیرون دنبال کرد.

***

دارکل با سرخوشی روی صندلی فلزی نشست و به پورتمن بسته شده به دیوار نگاه کرد. ظاهر خوبی نداشت، غیر از بلاهایی که دارکل بر سرش اورده بود، سوختگی هایی روی بدنش به شکل آرم خاندان به چشم میخورد و بعد از آن، چشم های خونی اش خودنمایی میکردند.

دارکل متوجه التماس هایش از سر درد نبود، حتی اهمیت نمیداد میخواهد اعتراف کند یا خیر‌. احساس خوشحالی بی نظیری تمام وجودش را گرفته بود و غیر از آن، عصبانی بود که نتوانسته بیش از آن کنار فرشته اش باشد.

دیاکو خم شد و در گوشش گفت:«میگه برای خاندان "رت‌اسلیت" جاسوسی میکرده. اینطور که فهمیدم قصد گرفتن حکومت رو دارن.»

دارکل سرش را تکان داد:«رت‌اسلیت باید ادمای راز نگه دار تریو اجیر کنه. درست نمیگم پورتمن؟»
اندکی مث کرد و ادامه داد:«البته انگیزت قابل تحصینه. تو این همه سال کنار این خونواده موندی، با دخترشون ازدواج کردی و حتی بچه دار شدی... میتونست زندگی زیبایی باشه اگه طمع نمیکردی. بگو ببینم چی پیشنهاد دادن که همچین زمان طولانی ای سگشون موندی و الان یهو زدی زیر همه چی؟»

پورتمن چیزی نگفت. با چشم هایی که دیگر نداشت، به زمین نگاه میکرد و میلرزید.
دارکل آهی کشید. اعصابش از آن رفتار خراب میشد.

دیاکو میخواست به سمت او برود تا مجبور به حرف زدنش کند، اما قبل از انکه به او برسد، پورتمن سرش را بالا آورد و فریاد زد:«شماها حتی از اون عوضیام دیوونه ترین! ببین چه بلایی سرم آوردی! اونا هیچوقت نمیتونن حکومت رو از تو بگیرن! تو از اون لرد بی احساس هم روانی تری!»

دارکل چند لحظه با بهت به او نگاه کرد، سپس بلند خندید.
گفت:«البته که هستم...»

شاهزاده بالای سر اثری که درست کرده بود ایستاد و نگاهش کرد. دندان ها و ناخن های کشیده شده، پاهای شکسته و بدنی که در سمت چپ سینه اش، حفره به قطر حدودا ۲۵ سانتی‌متر وجود داشت صحنه ی جذابی نبود؛ اما برای ارضاء آن خوی وحشی دارکل مناسب به نظر می آمد.

دارکل با احساس غروری همراه با لباس ها و صورت و دستان تماما خونی اش از پله های زیررمین بالا می آمد.
دیاکو هم با صورت غرق تر خونش پشت سرش میدوید:«باهاش چیکار کنم؟»

-«سرشو بفرست واسه عمارت اصلی. بدنشو هم تکه تکه کن و بزار تو یه چمدون، و ببر توی شلوغ ترین جای شهر و بندازش توی سطل زباله.»
-«چرا نمیتونم فقط بسورونمش؟»

دارکل برگشت و به او نگاهی کرد:«باید یاد بگیری چطوری بین آدما جسدو از بین ببری. بدردت میخوره.و آه راستی یادت باشه چمدون کوچیک بخری.ادما با چمدونای بزرگ مشکوک ترن.»
و بیرون رفت.

دیاکو درحالی که دوباره به زیرزمین برمیگشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم آیدن با این قیافه نبینتش.»

از پشتی وارد آشپزخانه شد، کسی انجا نبود. آن وقت طلوع همه در استراحت بودند و دارکل نمیتوانست به اتاقش برود، دوباره بیخوابی به سرش زده بود. درست است خودش مسبب آن همه خون ریزی بود، اما هنوز هم هرچقدر بیشتر ادامه اش میداد، خسته تر میشد. او واقعا به آرامش نیاز داشت، بدون آنکه بخواهد قدرت نمایی کند و یا از به خطر افتادن ثروتش نگران باشد.

همانطور با لباس های خونی اش راه میرفت و آن آهنگی که آیدن براش نواخته بود را زیر لب زمزمه میکرد. کمی ویسکی برای خودش ریخت و بعد از قدم زدن در کل عمارت و سرک کشیدن به تمام اتاق ها به سمت اتاق آیدن رفت.

زمانی که از راه پله ی سنگی و باریک بالا رفت و به در چوبی نگاه کرد. آرام آن را هل داد و بدون سر و صدا وارد شد. نگاهی به تختش انداخت.

لیوان ویسکی از دستش رها شد و روی زمین افتاد. صدای شکستن شیشه بلند شد، هیچکس روی تخت نخوابیده بود‌.

فرشته در اتاقش نبود.

Smell of bloodWhere stories live. Discover now