از آنجایی که مارگارت بسیار مورد پسند خانم ویل بود، او به سرعت متوجه علاقه پسرش به آن دختر جوان شد. البته او فکر نمیکرد که اخلاف سنی ۱۰ ساله آنها موجب شود سرویلیام مخالفتی با ازدواج آنها داشته باشد.
خانم ویل تمام تلاشش را میکرد که آن دو را به هم نزدیک کند و از پیدایش رقیبی برای پسرش جلوگیری کند. البته این نقشه های هوشمندانه او زود تر از چیزی که انتظارش را داشت عملی شد. او موفق شد ارتباط آن دو را حتی بعد از برگشت مارگارت به وست باروو حفظ کند و لوسیوس روز به روز، بیشتر دلباخته او میشد.
همینطور او همسرش را راضی کرده بود که در املاک زیبای خانوادگیشان در منطقه هیلز هیلز( که بیشتر از ۸ مایل با وست باروو فاصله نداشت) سکونت گزینند تا ارتباط میان دو خانواده بیشتر شود به طوری که لوسیوس تقریبا یک سال بعد از ازدواج برادر بزرگترش، به فکر ازدواج با مارگارت افتاد.
او در این یک سال با سرویلیام و لیدی براترام ملاقات کرده بود و مورد قبول چارلز و ویلیوف واقع شده بود. تنها مشکل موجود در این داستان آن بود که سرویلیام با ازدواج فرزند آخرش قبل از پسر دومش مخالف بود.
ویلیوف علت این مخالفت را درک نمیکرد اما همچنانحاضر به ازدواج با دختری که پدرش برای او در نظر گرفته بود نمیشد. لوسیوس به سرعت این مسئله را با پدر و برادر بزرگترش درمیان گذاشت و "سیریوس شِد" که در ان زمان مقام "لرد" را در اختیار داشت به پسرش اطمینان داد که با سرویلیام صحبت خواهد کرد و اگر به نتیجه مطلوب نرسید، دست به اقدامی دیگر خواهد زد.
البته خانم ویل به مارگارت هشدار داده بود که پسران و همسرش بسیار قدرت طلب هستند و اگر سرویلیام همچنان راضی به ازدواج انها قبل از ویلیوف نباشد، میتوانند از قدرت خود در جهت اهداف شومی استفاده کنند. این سواستفاده از قدرت همان دلیلی بود که در ابتدا خانم ویل را به این نتیجه رساند که باید جدا از انها زندگی کند.
مارگارت نه تنها از این موضوع نرنجید، بلکه دانستن ان موجب شد تا علاقه بیشتری به پیوستن به آن خانواده پیدا کند.
مارگارت برخلاف دیگر اعضای خانواده براترام، استعداد بی نظیری در مخفی کردن احساسات، غرور و اهداف خود داشت. او با دیدن موقعیت های اجتماعی ، ثروت بی مانند و املاک فراوان خانواده شِد، از هیچ کاری برای گرفتن این نام خانوادگی دریغ نمیکرد. حتی اگر آن کار آسیب زدن به برادرش باشد.
زمانی که لردسیریوس با سرویلیام صحبت کرد، متوجه شد که هیچ جوره نمیتواند او را متقاعد کند.
قبل از انکه لردسیریوس دست به کاری بزند از پسرش درخواست کرد که با دوشیزه مارگارت صحبت کند و از تصمیم او مطمعن شود. او تاکید کرد که حقیقت ذات آنها را به طور محترمانه و آرام به اطلاع مارگارت برساند و اگر او در عشقش خالص باشد، ان را قبول خواهد کرد و از از میان برداشتن ویلیوف هراسی نخواهد داشت.بله، آنها از نژاد شیاطینی خونخوار بودند که قرن ها بود زندگی تجملاتی در میان انسان ها را برگزیدند.
همانطور که احتمالا حدس میزنید، مارگارت بعد از به هوش امدن بعد از حرف های لوسیوس هیچ مشکلی با این موضوع نداشت. او همچنان بی صبرانه منتظر رسیدن به معشوقش بود.
تنها چند روز بعد از آن، ویلیوف به شدت مریض شد به طوری که حتی توان صحبت هم نداشت. این مریضی ناگهانی به قدری شدید بود که هیچکس امیدی به بهبودی او نداشت و حتی بهترین پزشکان هم کاری از دستشان بر نمی آمد.
بعد از فروکش کردن عزاداری خانواده براترام برای پسر جوان مرحومشان، سرویلیام بلخره رضایت داد که ازدواج سر بگیرد.
مراسم عروسی در منطقه هیلز هیلز صورت گرفت و لردسیریوس یکی از عمارت های منطقه را به پسرش و همسر او هدیه داد. در پایان مراسم عروسی، زمانی که دیگر خانواده براترام آنجا را ترک کرده بودند، لردسیریوس از مراسمی قدیمی با مارگارت سخن گفت. مراسمی که در آن باید او هم جاودانه و خونخوار میشد!
...زمان حال...
آیدن چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی نا آشنا یافت که با مبلمان قدیمی و زیبایی تزئین شده بود. از روی تخت بلند شد و اطرافش را برسی کرد.در همین حال صدایی از گوشه اتاق بلند شد که میگفت:« اه...ببین مجبورم کردی چیکار کنم.»
آیدن به دارکل که روی زمین نشسته بود و با دست ها و لباس های خونین به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد. کمی طول کشید تا به یاد آورد دقیقا چه اتفاقی افتاده. اما چیزی نگفت.دارکل ادامه داد:« باورم نمیشه اینکارو کردم... درسته خیلی وقت بود داشتم بهش فکرمیکردم اما هیچوقت قدرت انجام دادنشو نداشتم.»
آیدن با صدایی آرام گفت:« چه کاری...؟»
دارکل تقریبا داد زد:« کشتن والدینم! به دستام نگاه کن... من واقعا انجامش دادم.»قلب آیدن به تپش افتاد... درک کردن آن موضوع، آنکه یک غریبه او را به کام مرگ بکشاند و برای نجاتش والدینش را به قتل برساند موضوعی نبود که بتوان ساده ان را هضم کرد.
-« اره اره من اونکارو کردم...»
و سپس زیرلب اضافه کرد:« پدربزرگ بهم افتخار میکنه...» و ارام خندید.آیدن از شروع دوران نوجوانی اش، برای نجات دادن افراد و مواجه شدن با غرق شدگی، اتش سوزی، خودکشی و حتی تیر خوردن آموزش دیده بود و به خوبی میتوانست در صورت وقوع آنها واکنشی عاقلانه و منطقی از خود نشان دهد. اما آدم ربایی و قتل توسط یک فرد دیوانه که معلوم نیست چه در سرش میگذرد چیزی نبود که بداند باید در مقابلش چه کند.
برای همین فقط تصمیم گرفت سعی کند حرفی نزند. تنها چیزی که او در مقابل قاتل ها از ان مطمعن بود این بود که هر حرفی ممکن است مانند بنزین بر روی آتش عمل کند.
CZYTASZ
Smell of blood
Wampiry"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...