همانطور که انتظار میرفت شوکه شدن آن دو سبب تاخیر چند دقیقه ای در جواب دادنشان شد.
آکادمی پرانستلردارک درطول وجود و فعالیت خود تا به کنون، هیچ انسانی را شاهد نبوده است زیرا هر آدمیزادی به آن منطقه در دامنه کوه نزدیک شده بود، چیزی بجز خرابه های قدیمی نمیدید که تابلوی «خطر ریزش سنگ-دور شوید» در جلوی ان خود نمایی میکرد.
طبق نامه ای که به سیریوس رسیده بود، پسری آدمیزاد وارد آن منطقه شده و ساختمان آکادمی و محوطه آن برایش آشکار و نمایان بود. آنها ابتدا گمان کرده بودند که طلسم مخفی سازیشان اشکالی پیدا کرده است، اما زمانی که از سالم بودن آن مطمعن شدند، راهی جز خبر دادن به مالکین آکادمی نداشتند.
مسئولان آکادمی آن پسر را به دور از چشم محصلان در زیرزمین ساختمان زندانی کرده بودند و منتظر تصمیم گیری مالکین بودند تا با او چه کنند.
دارکل و هری، بعد از سال ها دوباره وارد محوطه آکادمی شدند و مستقیم به ملاقات آن زندانی رفتند.
زندانی آنها، پسری به سن ۱۴-۱۵ ساله، با مو های مشکی رنگ و با هیکلی معمولی بود، درست مثل تمامی پسر های همسن و سال خودش لباس پوشیده بود(هرچند خاکی و کثیف) و به ستونی فلزی با زنجیر های محکم بسته شده بود.هری با دیدن او به نگهبان زندانی گفت:«اه چرا این بیچاره رو اینجوری بستید؟ غول دو سر که نیست!»
-«عذر میخوام اقا. شما اجازه دارید اینجا باشید؟»دارکل با بیحوصلگی گفت:«چشمای کورتو باز کن و به چشمام نگاه کن، احمق.»
زمانی که به دقت به چشمان دارکل زل زد، ناگهان بی اختیار سرش را پایین انداخت و با ترسی در صدایش گفت:«بله آقای شد. معذرت میخوام قربان.»دارکل روی زمین زانو زد تا هم قد آن پسر شود. سپس گفت:«هی، عوضی کوچولو. سرتو بلند کن بزار صورتتو ببینم.»
و هنگامی که او هیچ واکنشی از خود نشان نداد، دارکل مو هایش را گرفت و سرش را بالا کشید و او را وادار به نگاه کردن به چشمانش کرد.
-«کی هستی و چطوری اینجایی؟»
-«عجب چشمای خوشگلی! اه لعنتی موهام! خیلخب خیلخب باشه اروم باش.»دارکل شمرده تکرار کرد:«کی هستی و چطور اینجایی؟»
-«خب از اونجایی که شما ها مثل منحرفا منو بستید اینجا واضحه چطور اینجام. و اسمم... اه خیلخب من "دیاکو" ام.»-«دیاکو؟! هممم... خیلخب بچه. بگو ببینم دقیقا چجوری اینجایی؟ از اول اول. برادر موهاشو ول کن.»
دارکل با خشونت مو هایش را رها کرد که دیاکو خندید:«اه! چه خشن...»
دارکل دستانش را در جیبش فرو برد و گفت:«انگار واقعا حالیت نیست تو چه وضعی هستی نه؟!»هری ادامه داد:«ببین بچه میتونی تا هروقت بخوای خفه بمونی ولی نمیتونیم تضمین کنیم بعدش بتونی سرتو حس کنی.»
دیاکو با صدایی ارام گفت:«من نمیفهمم شما ها از من چی میخواید... ولی هر چی هست از آدم اشتباهی میپرسید.»
-«فکر نمیکنم کسی بتونه به خوبی خودت توضیح بده چجوری اومدی اینجا.»-«من...شماها پلیسید؟ اه به هرحال چاره ای ندارم. یه روز عادی بود و من رفتم جلوی عابر بانک. صبح زود بود و خلوت. میخواستم پولای اون یارویی که داشت با ای تی ام کار میکرد رو به زور ازش بگیرم ولی... اون پلیس بود. دنبالم کرد و من اونقدری دوییدم تا رسیدم به جنگل ... وقتی رفتم داخل جنگل متوجه شدم که فقط ایستاد و دور شدنمو نگاه کرد.»
-«و چیشد که به اینجا رسیدی؟»با کمی تاخیر جواب داد:«فکر میکردم گم شدم چون از هر طرفی میرفتم به هیچی نمیرسیدم. ولی بعد حس کردم صدای چند نفرو شنیدم پس... فقط رفتم به سمت صدا تا اینکه از جنگل خارج شدم و به این.... "چیز" بزرگ رسیدم. ولی یه چیزی به سرم برخورد کرد و دیگه چیزی نفهمیدم.الانم اینجام.»
دارکل چند لحظه به او خیره ماند و سپس به آن طرف اتاق قدم زد. هری نیز که به خوبی با عادات دارکل اشنایی داشت به طرفش آمد و گفت:«خب؟ نظرت چیه؟»
-«مطمعن نیستم. یه بچه دزد. چیز عجیبی تو ظاهرش نیست ولی... به نظرت گستاخیش غیر عادی نبود؟»
-«چطور؟»
-«چند تا بچه ادمیزاد ۱۴ ساله میشناسی که برای اولین بار به چشمای ما زل بزنن و بازم مثل عوضیا لبخند بزنن؟»-«اره خب این غیر عادیه... یه جوری بود انگار کل عمرش این چشما جلوش بودن. علاوه بر این، داستانش عجیبه. نه میتونیم نگهش داریم و نه میتونیم ولش کنیم بره.»
-«چرا نتونیم نگهش داریم؟»-«یکم فکر کن برادر... اینجا یه مدرسه پر پسر پولدار فضوله که دارن یاد میگیرن قدرت هاشونو کنترل کنن... به نظرت اگه یکیشون اینو اینجا ببینه به خونوادش نمیگه؟»
دارکل چیزی نگفت. بعد از چند لحظه هری ادامه داد:«اره میدونم به چی فکر میکنی و نظر منم همینه. تنها راهه.»
دارکل سعی کرد تن صدایش را کنترل کند:« هری! عوضی نباش... من نمیتونم یه پسر ادمیزادو تو خونم نگه دارم! اونم یه دزد رو...»
-«درکت میکنم ولی به فکر وجه خانوادگی باش... هی پسر. تو «شاهزاده» ای... نمیتونی به همین راحتی از مسئولیتات شونه خالی کنی.»
-«ولی میکنم! خیلی غیر منطقیه که تو جای من شاهزاده نشدی. اصلا نمیتونم بفهمم تو فکر اون پیرمرد چی میگذره.»
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...