هرچند سیلینا آنقدر ها هم از پدرش خوشش نمی آمد، دیدن آن صحنات برایش دردناک بود. برای دختری که جز جای دندان روی گردن زخم دیگری ندیده بود، این حجم از وحشی گری غیر قابل هضم تلقی میشد. تا قبل از ان نمیدانست چرا همه جا صحبت از بیرحمی پسر عمویش است.
بعد از بیرون رفتن از سالن، مادرش آرام به او گفت:«پسر عموت شاهزادست... و این چیزی که دیدی فقط یک دهم دلیلیه که شاهزاده شده. به نفعته ملکه بشی... به نفعته اون شیطانو عاشق خودت کنی وگرنه هممون مثل پدرت میمیریم!»
هرچند فرانسیس نمیدانست دارکل هیچوقت عاشق دخترش نخواهد شد، قلب او همین اکنون هم در تسخیر کس دیگری بود. او به هیچکس حتی اجازه تلاش کردن نیز نخواهد داد.
دارکل خودش را روی مبل انداخت و سیگاری روی لبهایش گذاشت. آیدن خم شد و آن را روشن کرد.
از آن شبی که در تخت ارباب خوابش برده بود، حرفی نمیزدند. فقط مثل همیشه دارکل صدای فرشته اش را میخواست.ناگهان چیزی به نظرش آمد، چیزی که باعث شد آن مرد بیچاره در زیرزمینش درحال درد کشیدن را فراموش کند.
-«تو خونت یه پیانو دیدم. پیانو میزنی؟»آیدن سرش را از روی کتاب بلند کرد و به او خیره شد.
آرام جواب داد:«آره...م..میزنم.»
دارکل بلند شد و گفت:«دنبالم بیا.»
آیدن بلند شد و طبق دستور، او را دنبال کرد. دارکل از راهرو ها میگذشت و در هیچکدام از اتاق ها را باز نمیکرد. آیدن تا کنون به آن قسمت عمارت، پا نگذاشته بود.پسرک هیجان زده بود، از اینکه دارکل میخواهد چه چیزی نشانش بدهد. اما او برخلاف فرشته اش، آرام قدم برمیداشت. انگار که قدم هایش هدفی نداشتند.
شروع کرد به صحبت کردن:«وقتی که شاهزاده میشی دزدیدن ازت سخت میشه.»
ایدن نگاهش کرد. ادامه داد:«حتی خاطرات... حتی خاطراتتو نمیتونن بدزدن.»
شاید شما منظور او را بفهمید، اما در آن لحظه آیدن متوجه نمیشد.آهی کشید و جلوی پرده ی سیاه رنگی که آخر راهرو بود، ایستاد.برگشت و به آیدن نگاه کرد. به جلویش اشاره کرد و گفت:«درست در قسمت غربی این راهرو یه راه پله هست. راه پله ی مارپیچی که در بالاش اتاق قدیمی منه. اتاقی که تو توش میخوابی.»
به طرف پرده ی سیاه رنگ برگشت:«و اینجا شرقی ترین قسمته.»پرده را کنار زد. آیدن انتظار تنها چیزی را که نداشت، یک در بود. دری چوبی با کنده کاری هایی به شکل یک دختر که از شکمش پروانه میرویید.
دارکل ارام در چوبی را هل داد و آن با صدای بدی باز شد.
پشت آن در، اتاقی بزرگ و تاریک بود. نور ماه مختصراً آن را روشن میکرد. سه پنجره از زمین تا سقف کنار هم حلالی را تشکیل داده بودند که گویی از بقیه اتاق جدا بود. در آن حلال، پیانویی بزرگ و سفید رنگ قرار داشت که گویی یک قرن است نواخته نشده.در قسمت های دیگر اتاق کمد های بزرگ(که احتمالا پر از لباس بودند)، عروسک های رنگ و رو رفته و ستونی از کتاب قرار داشت. به همراه یک تخت، که دور آن را تور سفید رنگ و پوسیده گرفته بود.
دارکل به سمت پیانو رفت و در آن را گشود. انگشتانش را روی بعضی از کلاویه ها حرکت داد تا صدای آن را بشنود.
سپس کنار رفت و به آیدن اجازه نشستن داد.همانکه آیدن انگشتانش را روی کلاویه ها حرکت داد، دارکل محو او شد. آن ملودی زیبا قطعا چیزی نبود که او را تحت تاثیر قرار ندهد، اما هنوز هم چیزی بود که به زیبایی آن می افزود. صورت زیبای پسرکش.
آنچنان غرق در تماشای او شده بود که انگار صدای پیانو را نمیشنوید.حرف های هری راست بودند. تماما حقیقت داشتند و انکار بیشتر ان شایسته نبود. دارکل میخواست دست فرشته اش را بگیرد، او را ببرد جایی که هیچکس نباشد. جایی که بتواند او را فقط برای خودش نگه دارد. جایی که بتواند هرچقدر میخواهد لبخندش را ببیند و هیچگاه رهایش نکند. او تا خود ابد پسرکش را میخواست...
آهنگ همچنان نواخته میشد. نور ماه روی موهای فرفری اش افتاده بود و درخشش عجیب چهره اش خودنمایی میکرد. انگشتان زیبایش نوازشوار روی پیانو حرکت میکردند. آن چنان نرم و زیبا کلاویه ها را لمس میکرد، که دارکل نمیتوانست حسادتش را انکار کند. او میخواست فرشته اش در بغلش هم چنین آرامشی را پیدا کند. با تمام وجود میخواست انگشتان فرشته اش میان انگشتان او به همین آرامی قفل شوند، او داشت به یک پیانو حسودی میکرد. چگونه انقدر زیبا بود؟ چگونه دارکل را وادار به تجربه احساساتی میکرد که پیش از آن برایش ناشناخته بودند؟
دارکل زمانی که محو صورت زیبای ایدن شده بود بی اراده با خود زمزمه کرد:«لعنتی... من واقعا عاشقش شدم.»
و برخلاف انتظار از حرف خود پشیمان و شوکه نشد. میتوانست آن را داد بزند، میخواست به همه دنیا بگوید نفهمیده چطور عاشق یک انسان شده. یک فرشته. دیگر انکار کردن کافی بود، این حس زیبا جز طلسم عشق نمیتوانست چیز دیگری باشد، و در آن شب مهتابی دارکل در عرض لحظه ای تماماً این حقیقت را پذیرفت.البته آیدن متوجه آن نشد. چیز دیگری هم که متوجه نشد طناب دار آویزان از سقف، درست بالای پیانو و همچنان لکه های خون روی آن، بود...
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...