The newborns ⁷³

50 12 36
                                    


در پس تو های شهر، زمزمه ها به گوش میرسید.
هیچکدام ا حرف ها معتبر نبود، تنها چند بچه جن زده و دیوانه میگفتند:«داستان های شب درست بود و اکنون، شیطان باز آمده برای مجازات ما.»

هرچند ناپدید شدن چندتا بچه ی بی خانواده آنقدر ها هم مهم نیست، اما باز هم پیرزن ها درموردشان حرف میزدند و می‌گفتند:«به یاد می آوریم زمانی که والدینمان از سایه وحشتی که در بچگی هایشان روی شهر افتاده بود، برایمان میگفتند.»

حرف ها میگردید، نمیشد جلوی دهن مردم را گرفت یا اگر هم میشد، کسی برایش تلاشی نمی‌کرد. شایعه پیچیده بود که شیطان در جنگل زندگی میکند و مردمان ان شهر هنوز هم قربانیان او هستند. کسی دیگر جرئت رفتن به جنگل را نداشت و همه پس از تاریکی شب، به خانه هایشان میرفتند، همه چیز درست مانند عصر تاریکی دوران ادمیزاد ها، و حکمرانی و ترس پراکنی خوناشام ها شده بود.

البته همه اینها در بخش فقیر نشین و قدیمی اتفاق می افتاد، اما دلیل بر ان نمیشد که زمزمه ها، به گوش فرشته از یاد رفته نرسد. فرشته ای که جای بال های قطع شده اش روی کتف هایش خودنمایی میکرد و حکایتی از زخم و داستانی قدیمی داشت.
زمانی که این حرف ها به گوشش رسید، به سمت خانه ی تاریکش قدم برداشت. هرچه نباشد او هنوز هم فرشته بود، او وظیفه‌ داشت شیطان را از میان بردارد. حتی اگر با این کار بخشیده نمیشد نیز اهمیتی نداشت. به عنوان موجودی که در زمانی از زندگی اش الهیت را تجربه کرده، این رسالت او بود.

از وقتی به زمین امده بود درمیان مردم به دنبال شیطان میگشت. بدون بالهایش، قدرت این را نداشت که مشخصا او را تشخیص بدهد. اما آن زمزمه ها او را به هدفش نزدیک تر کرده بودند. "جنگل".
قلمروی شیطان در جنگل بود.

***

صدای فریادی از سر درد در عمارت بلند شده بود و به شخصی نامعلوم فحش میداد. همهمه ای در میان خدمتکاران دیده میشد و دارکل نمیخواست به آن اتاق منحوس قدم بگذارد. اتاقی که در آن ریکا درحال به دنیا اوردن فرزند او بود.
اما فرزند؟
ناگهان صدای یکی از خدمتکاران شنیده شد:«یکی دیگه هم هست!»

مری این جمله را برزبان اورده بود و پس از ان لبخندی زد. باری دیگر هم در زمان تولد ارباب جوانش، آن را گفته بود. البته امیدوار بود اکنون این دو پسرک با یکدیگر خوب رفتار کند و کسی، برادر دیگرش را نکشد.

ایدن کنار تخت ربکا بود، دستش را گرفته بود و به او میگفت نفس بکشد. هیجان زده بود و حتی نمیدانست چرا، فقط احساس میکرد زودتر میخواهد بچه های دارکل را ببیند. بچه های دارکل، مطمعنا زیبا بودند.

دیاکو میخواست داخل برود اما صدای جیغ های ربکا باعث میشد وحشت کند. تاکنون آنقدر وحشت نکرده بود. یعنی زایمان انقدر چیز دردناکی است؟ از تصمیم خود پشیمان شد. اصلا نمیخواست داخل برود.

هیچ چیز ثبات نداشت. عمارت، پیش از آن، آن همه هیجان را یکجا ندیده بود. فرزندان شاهزاده درحال متولد شدن بودند.
دارکل روی مبل جلوی شومینه نشست. دیاکو، مدام جلوی او از این طرف به آن طرف میرفت و ناخن هایش را میجوید. دارکل پیشانی اش را فشار داد و گفت:«بس کن. داری میری رو اعصابم.»

دیاکو با این حرف، جلو امد و دو زانو جلوی پای دارکل نشست. دستش را روی زانوی او گذاشت و با نگرانی گفت:«طوریش نمیشه؟»
دارکل‌ چپ چپ نگاهش کرد. گفت:«نمیدونم.»

-«ایدن مراقبشه؟»
دارکل اخمی کرد و جواب نداد. واضحا حسودی میکرد که ایدن اکنون پیش کس دیگری است.

ناگهان، صدای جیغ و داد ها ارام گرفت و چندین دقیقه پس از ان خدمتکاری امد و خبر سالم بودن مادر و فرزندان او را داد.
دارکل بلند شد و به ان اتاق رفت. ربکا بیحال خوابیده بود و خدمتکاران مشغول جمع و جور کردن اتاق بودند. سرش را چرخاند که آیدن را دید، داشت صورت یکی از پسران را نوازش میکرد.
به سمت او رفت و به دو پسرش نگاه کرد. دقیقا شکل یکدیگر بودند، شاید با اندکی تفاوت. موهای بلوند یکی از آنها حالت مواجی داشت و لب های قلوه ای تر و دیگری، موهای صاف و اخم درهم کشیده شده. آیدن گفت:«شبیهتن.»

دارکل به خودش امد. اخمی مصنوعی کرد، دستانش را در جیبش فرو برد و گفت:«اینا تازه به دنیا اومدن. فعلا شبیه سیب زمینی ان.»
آیدن خندید:«نمیتونی بهشون بگی اینا. باید اسم داشته باشن. براش فکری کردی؟»

دارکل سرش را تکان داد. تا پیش از آن حتی به فکرش خطور نکرده بود فرزندانش باید اسمی داشته باشند، و این وظیفه اوست تا نامی برایشان تعیین کند.
به ربکا نگاه کرد، کنار تختش دیاکو نشسته بود روی زمین و با او حرف میزد اما پاسخ های نامفهومی بیش دریافت نمیکرد. به طرف او رفت. ربکا گفت:«بچه هام... .»

-«هی. میخوای اسمشونو چی بزاری؟» دارکل‌ با اندکی شک گفت و مطمعن نبود ربکا با ان حالش متوجه حرفش شده باشد.
ربکا با بیحالی چشمانش را کمی باز کرد و به دارکل نگاه کرد. قامت سیاه پوش او این ترس را بر او می انداخت که بخواهد بچه هایش را از او بگیرد. تنها گفت:«دیـ.... .»

دارکل کمی سکوت کرد. سپس نفس عمیقی کشید و به سمت پسرانش برگشت و رو به ایدن گفت:«بهم بگو چطوری بغلشون کنم.»
آیدن جا خورد، اما بلاخره توانست به او بگوید چگونه هر دو را همزمان بدون اینکه به آنها اسیبی برساند در اغوش بگیرد.
ربکا همچنان آن کلمه نیمه تمام نامفهوم را تکرار مبکرد:«دیـ...»
به آنها نگاه کرد. لحظه ای ساکت شد. چهره ی معصوم پسرانش باعث میشد تا احساس خوشحالی کند از اینکه ایدن نگذاشته کسی کشته شود.

با تکرار شدن دوباره ی آن کلمه از دهان ربکا، دارکل تصمیمش را گرفت. نامهایی مناسب برای پسرانش پیدا کرده بود. رو به دیاکو گفت:«هری کدوم گوریه؟ انقد منو نگاه نکن. سه روز دیگه یه مراسم داریم. پسرای من باید به طور شایسته ای به خاندان معرفی بشن.»


Smell of bloodWhere stories live. Discover now