زمانی که به عمارتی که اکنون مطلق به دارکل بود رفتند، هری دقیقا از بدو ورود به آن مکان متوجه چیزی غیر عادی شد و قبل از آنکه بتواند حرفی بر زبان بیاورد دارکل گفت:« اره برادر، این دقیقا همون چیزیه که نذاشت من اون پسر رو بکشم.»
-«ولی این چیز چیه؟»
-«نمیدونم. حدس من اینه که این پسره کاملا انسان نیست.»
-«که اینطور... خب چطوره باهاش حرف بزنیم برادر؟»دارکل ابتدا فقط به او نگاه کرد، اما وقتی مصمم بودنش را دید تنها به او تذکر داد که دست از پا خطا نکند. هری هم خندید و جواب داد:« نگران نباش. خیلی وقت پیش یاد گرفتم نباید به چیزایی که مال توئن دست بزنم.»
زمانی که دارکل او را فراخواند، زمزمه ای درمیان خدمتکاران شروع شد که بیشتر موجب افزایش استرس آیدن شد. البته در آن میان تنها کسی که به او امیدواری میداد، سرخدمتکاری به نام "مری" بود.
او ساحره ای نسبتاً فربه، با چشمانی زیبا و قلبی حقیقتا مهربان بود. در اصل او تنها کسی بود که باعث میشد ان مکان نحس درنظر آیدن، کمی قابل تحمل جلوه کند.
هنگامی که آیدن میخواست به سمت کتابخانه، که دارکل او را به انجا احضار کرده بود، برود، مری اندکی به او آرامش خاطر داد که هیچ کار اشتباهی از او سر نزده و شاید ارباب میخواهد وظیفه ای به او بدهد.
هنگامی که وارد کتابخانه شد هری را بسیار نزدیک به خود دید و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. هری بلافاصله خودش را معرفی کرد و شروع به پرسیدن سوال های عجیب از او کرد.
هرچند هدف او شناختن آیدن نبود و تنها واکنش های پسرعمویش را در مقابل حرف هایش زیر نظر داشت، اما افکار دارکل مشغول تر از آن بود که متوجه هدف او شود.
آیدن با صدایی آرام، محترمانه و به صورت کوتاهی به سوال های هری جواب میداد و سعی میکرد تا جایی که میتواند اطلاعات اضافی از زندگی اش به او ندهد، هرچند فرار از سوالاتی که میپرسید غیرقابل دسترسی بود.
بعد از آنکه هری از آنچه درون ذهن برادرش میگذرد نسبتاً مطلع شد، با لحن صمیمانه ای به آیدن گفت که دیگر کاری با او ندارد و اگر اربابش اجازه دهد میتواند برود. سپس دوباره زمانی که هری و دارکل تنها شدند، شروع به صحبت کرد:«دارکل... من دارم یه فکرایی درموردت میکنم.»
دارکل که سعی میکرد علاقه مندی اش به دانستن دلیل سوالات هری را مخفی کند گفت:«اه جدی؟ مگه تو فکرم میکنی؟»
هری نگاهش را از روی او برنداشت، هرچند که او سعی میکرد تا جای ممکن تماس چشمی با برادرش نداشته باشد.هری گفت:«دارکل تو نمیتونی انکارش کنی. هنوز از اون پسر تغذیه نکردی. میتونی یه دلیل قانع کننده براش بیاری؟»
قبل از اینکه دارکل جوابی بدهد ادامه داد:« البته که نه. ببین برادر من همیشه باهات صادق بودم و همیشه حقیقتو بهت گفتم نه اون چیزی که میخواستی بشنوی. و من دارم بهت میگم، تو داری نسبت بهش احساس پیدا میکنی.»
دارکل ابتدا فکر کرد که این یکی از شوخی های بی مورد دیگر هری است، اما با نگاه کردن به صورت او متوجه شد که هیچ خبری از شوخی و طعنه نیست و این موضوع، حقیقتا او را ترساند.
تنها چند روز بعد از آن، عمو و زنعموی دارکل، به همراه دخترعموی او برگشتند و هنوز به طور کامل مستقر نشده بودند که افراد دیگری نیز به خانواده اضافه شدند. و آنها کسی نبودند جز فرانسیس به همراه همسرش "جری پورتمن" و دخترشان، سیلینیا.
زمانی که به عمارت سیریوس رسیدند همه اعضای خانواده در آنجا حضور داشتند و از دیدن آنها شوکه شدند. البته بجز سیریوس.
چرا که او خودش دستور برگشت تک دخترش را به خانواده داده بود و با اینکه ذکر کرده بود هنوز هم ازدواجش با جری پورتمن مورد قبول او نیست، اما اکنون مایل است نوه اش را ملاقات کند، و این ملاقات به قدری شوکه کننده بود که حتی خانم ویل هم انتظار آن را نداشت.اکنون تمام اعضای خانواده(اعضای در قید حیات آن) دوباره کنار یکدیگر جمع شده بودند. این اتفاق موجب شگفتی همگی شده بود و اکنون خانم پورتمن میتوانست با برادرزاده هایی که تا کنون ندیده بود، وقت بگذراند.
خانم پورتمن، زنی بسیار زیبا(هرچند نه به زیبایی مادر یا برادرانش) بود. بلند صحبت میکرد و از شنیده شدن اعقایدش هراسی نداشت. آنچنان رسمی صحبت نمیکرد و نسبت به دخترش، خوش رو تر بود و مدام لبخند به لب داشت. جری پورتمن مردی لاغر اندام بود و به نظر نمی آمد قدرت چندانی داشته باشد. هرچند او هم به اندازه همسرش لبخند میزد، اما صدایی ارام داشت و سعی میکرد آنچنان صمیمی صحبت نکند.
و البته دختر آنها، سیلینیا، دختر جوان زیبایی بود که اندام توپری داشت و با چشم های گرد با تکبر به دیگران نگاه میکرد. آرایشی زننده و غیر قابل قیاس با سنش داشت و معمولا با نظر جمع مخالف بود.هرچند خانم ویل میتوانست حدس بزند که این ملاقاتی که همسرش ترتیب داده، صرفا برای ارضاء کردن حس دلتنگی نیست، اما نمیخواست با این افکار ذهن بقیه را مشغول کند. پس هنگامی که سیریوس به باغ رفته بود تا قدم بزند، او را دنبال کرد. خودش را به او رساند و علت این دیدار را جویا شد. سیریوس پاسخ داد:«هنوز هم فکر میکنی من چیزی از عشق نمیفهم؟ این کار فقط برای دیدن دختر عزیزم بود.»
-« اه لرد. خوب میدونی که نمیتونی منو گول بزنی.»
-«اتفاق مهمی قراره بیفته. نمیخوام هیچکس از اعضای خانواده اون رو از دست بده.»
و این تنها جوابی بود که خانم ویل آن شب گرفت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Smell of blood
Про вампиров"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...