The chance ⁹⁹

42 6 0
                                    


دیاکو شِد، شاید در مجموع موجودی احساساتی تلقی میشد، اما بعضی اوقات کار هایی از او سر میزد که حتی خودش را هم شگفت زده میکرد. اقدام به آن کار، یکی از آن مواقعی بود که دیاکو نمیتوانست خودش را بشناسد.
نمیدانست چه میکند، حتی نمیدانست چرا. انگار ناگهان، زندگی که برایش پوسته ای تو خالی بود را پذیرفته بود‌. هرچند لبخند نمیزد، اما اثری از غم هم در چهره اش نبود. تنها چیزی که در چشمانش دیده میشد، جدیت بود و بس.

با قدم هایی محکم و مطمعن به سمت ربکا رفت. جلویش نشست و وقتی ربکا با نگاهی وحشت زده سرش را بالا اورد و به او نگاه کرد گفت:«چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ نفس بکش.»
ربکا بریده بریده نفسش را بیرون داد و گفت:«فک کردم دارکله.. .»
-«میدونی که منم اربابتم.»

ربکا چیزی نگفت و دوباره سرش را پایین انداخت. در صدای دیاکو، چیزی امیخته با غرور شنیده میشد. چیزی که پیش از آن ربکا فقط در صدای دارکل شنیده بود. نمیتوانست به خودش دروغ بگوید، وحشتی به او میداد که غیر قابل انکار بود.
-«خب، شاید همچینم ازت بدم نمیاد. درک میکنم که چرا مجبور بودی اونکارو انجام بدی.»
-«تو از احساسم خبر داری؟»
دیاکو سکوت کرد و پس از لحظه ای گفت:«آره.»

ربکا انچنان سرش را بالا اورد و به او نگاه کرد که دیاکو احساس کرد مهره گردنش شکسته است:«داری بهم یه فرصت دیگه میدی؟»
دیاکو بلند شد و دستانش را در جیب فرو برد و گفت:«فقط همین یه بار. ازش عاقلانه استفاده کن.»
-«ولی چرا؟...»

ربکا از علاقه دیاکو به خواهر هری کاملا آگاه بود. حتی میتوان گفت بیش از هرکس دیگری از فقدان عزیز او آگاه بود. کاملا می‌دانست دیاکو شب ها چگونه یواشکی بیرون میرود و صبح ها چه موقع به خانه برمیگردد. میدانست دیاکو چطور گاه و بی گاه به عمارت سوروس میرود و ساعت های متعدد در کنار آن سنگ قبر مینشیند و پاکتی کامل سیگار می‌سوزاند. هرچند از این کار خوشش نمی آمد، اما هر از گاهی که چشم دارکل را دور میدید و میتوانست خدمه را بپیچاند و از زیر سوال و جواب های نگهبانان طفره برود، او را تعقیب میکرد.

البته که دارکل از ان اگاه بود، اما چندان اهمیتی نمیداد. میدانست ربکا وابستگی ای به آن عمارت پیدا کرده، آن چنان عشقی که حتی نتواند به فرار فکر کند. حتی اگر فرار میکرد و پسرانش و دیاکو را پشت سر می‌گذاشت، کجا میخواست برود؟ هرچقدر هم که در ان عمارت عذاب میکشید، همیشه از شرر آن به خود آن پناه میبرد. بنابراین تفسیرات دارکل می‌گذاشت ربکا بیرون برود و به روی خودش هم نمی آورد که میداند. شاید فکر میکرد خوب است که گاهی کسی مراقب دیاکو باشد.

پسرک نگاهش را از او گرفت و گفت:«قانون اول. هیچوقت دلیل اینکارمو ازم نپرس.»


اینکه ربکا اکنون سعی میکرد با روش هایی غیر از آن معجون عشق، علاقه دیاکو را به خود زیاد کند برای هری قابل درک نبود.
نمیتوانست قبول کند آن پسر درست بعد از مرگ خواهر عزیزش، اینگونه به او خیانت کند‌. سر همین قضیه نابهنجار هم دعوایی درست شد که دارکل ترجیح داد در آن دخالتی نکند و بگذارد عمو و برادرزاده خودشان سنگ هایشان را وابکنند.

Smell of bloodTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon