-«هوی. اون یکی.»
ترابل نگاه دارکل را دنبال کرد و جواب داد:«۱۹ سالشه. یکی از فراری هاست. یکم وحشیه.»بعد از چند لحظه سکوت ترابل با صدایی آرام ادامه داد:«طبق سلیقت برای رام کردن.»
-«دیاکو، انتخاب کن.»دیاکو به او نگاه کرد. کمی خودش را جمع کرد و با لحن بی تفاوتی گفت:«همین بد نیست.»
دارکل به آن دختر نگاهی انداخت. صورت زخم شده اش زیبا بود اما هنوز به پای آن پسر با چشمان قهوه ای نمیرسید.-«شنیدی چی گفت. همین.»
****
بعد از ورود ان دختر به عمارت، نشان دادن علاقه دیاکو به او داشت از کنترل خارج میشد. طبق دستور دارکل، او با دو دختر خدمتکار هم اتاقی بود، اما این موضوع زیاد به چشم دیاکو مناسب نمی آمد. او دوست داشت به آن دختر نزدیک شود، هرچند که پدرش آن را منع کرده بود. بلخره بعد از تلاش هایش، توانست چند کلمه ای با او صحبت کند، اما قبل از انکه چیزی جز اسمش را بفهمد، پدرش احضارش کرد.
-«بله پدر؟»
-«یه مسئله هست که باید حلش کنیم. فقط منو تو.»و سپس در پشت سرش را بست. دیاکو آب دهانش را قورت داد. تا کنون دارکل را آنچنان مصمم ندیده بود. قرمزی چشمانش، همانند شعله های جهنم میدرخشیدند و سایه ی روی صورتش، باعث میشد دیاکو نتواند لبخند او را تشخیص دهد.
دیاکو با دستپاچگی گفت:«چ... چه مسئله ای؟»
دارکل به او نزدیک تر شد. صدایش را پایین آورد و سعی کرد لرزشی که ناشی از جنون بود را مخفی کند:«تو فقط خون این خونواده رو داری، بچه. نه از منی و نه....»دیاکو نفس نمیکشید. منتظر بود تا او حرفش را تمام کند.
دارکل ادامه داد:«نه مثل من.»دارکل خم شد و در گوش او زمزمه کرد:«نمیخوام مثل من باشی، میخوام کاری کنم بدتر از من بشی. نفرینت میکنم درسته، ولی مطمعن باش ازم ممنون خواهی بود که انقدر بی رحمت میکنم... .»
دارکل به پسرش، ماموریتی داد. کاری که علاوه بر تغییر بزرگی در روحیه دیاکو، باعث خوشحالی دارکل نیز میشد.
دیاکو درحالی که در خیابان قدم میزد و به سمت خانه قدیمی اش میرفت، حرف های دارکل را به یاد آورد:"خونوادتو بکش.... نه، کشتن کافی نیست. کاری کن زجر بکشن. بزار ببینم چقد میتونی خلاقیت به خرج بدی.ناامیدم نکن، پسر." و سپس با سرخوشی از او دور شده بود.
آهی کشید. سنگ جلوی پایش را شوت کرد و به راهش ادامه داد.
کم کم، خانه هایی که مقابلش قدم برمیداشت فرسوده تر شدند. در کوچه و پس کوچه ها افراد بی جانی افتاده بودند بدون آنکه امیدی به کمک داشته باشند. بوی فساد، آن محله را برداشته بود. آدمی جز چند فاحشه، یک گروه بچه که برای کوچک تر ها قلدر بازی در می آوردند و معتاد هایی که کنار خیابان افتاده بودند دیده نمیشد.با خودش گفت:«حس میکنم صد ساله اینجا رو ندیدم.»
راهش را به سمت خانه کج کرد. در نیمه باز بود، مثل همیشه.داخل رفت و آنجا را از نظر گذراند.
مردی روی کاناپه خواب بود، زنی لاغر اندام پای تلفن با صدای بلند صحبت میکرد و خبری از نور طبیعی نبود. لحظه ای حس کرد همه چیز آنجا مرده است. حتی مرده تر از عمارت.
-«سلام، مامان.»آن زن نگاهش را از پنجره بیرون گرفت و به او نگاه کرد. تلفن را زمین گذاشت و با تعجب گفت:«تو کدوم گوری بودی پسره ی احمق؟»
دیاکو نفسش را بیرون داد:«اون پیرمرد بیخاصیتو بیدار کن.»-«معلومه چه ک*صشری میگی واسه خودت؟»
لگدی به مرد روی مبل زد:«بلند شو ببین این هرزه چه گهی داره میخوره!»ناگهان، ضربه ای به کمر آن زن زده شد و روی زمین افتاد. دارکل درحالی که دستانش را در جیب هایش فرو برده بود پایش را روی کمر او گذاشت.
-«به چه جرئتی به پسر من گفتی هرزه؟»
KAMU SEDANG MEMBACA
Smell of blood
Vampir"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...