دارکل با ناامیدی به خانه آمد و خودش را روی مبل انداخت، درست همانجایی که هری به او گفته بود خودش را جمع کند و با معشوقه اش حرف بزند.
دارکل دوباره به او اعتراف نکرده بود. حتی از او ننوشیده بود. دلیل خاصی هم نداشت. فقط احساس کرد، فرشته اش روز های سختی را میگذراند و دارکل هم عطش زیادی به نوشیدن از او داشت و اگر اینکار را میکرد، دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد.نمیخواست به پسرکش آسیب بزند، نمیخواست در این روز های سختش، ضعیف شود و مهم نبود اگر بجای او دارکل احساس ضعف میکرد، دارکل حاضر بود هر دردی را تحمل کند، فقط بخاطر آنکه فرشته اش چنین دردی را نکشد.
موبایلش را به سختی از جیبش بیرون کشید و به ترابل زنگ زد. به محض آنکه جواب داد گفت:«تو زندگیت به یه دردی بخور.»
-«چیشده، لرد؟»
-«بیا عمارت.چیزی نیست که بتونم پشت تلفن بهت بفهمونمش.»
پس از اندکی مکث ادامه داد:«به منم نگو لرد. چندشم میشه. بیا همون شاهزاده رو ادامه بدیم.»
و قبل از آنکه ترابل چیزی بگوید قطع کرد.نفسش را بیرون داد و آن پارچه را از جیبش بیرون آورد. بازش کرد و کف دستش گرفت. او گلوله را در چند لایه پارچه گذاشته بود، پس میخواست آن را به دارکل دهد و میدانست که نمیتواند آن را لمس کند. علاوه بر آن، "میخواست آن ر ا به دارکل دهد"، یعنی میدانست دارکل را دوباره میبیند، یا حداقل به دیدن دوبارهی او امید داشت.
قبل از اینکه متوجه شود، لبخندی روی لبهایش جای گرفت. آیدن هم میخواست که دارکل به دیدنش برود. نفسش را آرام بیرون داد. با فکر کردن به این موضوع، حس خیلی بهتری داشت. حتی بهتر از حسی که بعد بوییدن آن فرشته پاک به او دست میداد.
***
آیدن بعد از بیرون رفتن دارکل، دوباره روی تختش نشست. واقعا میتوانست مادرش را نجات دهد؟ با خودش گفت:«چه حرف مهمی باهام داره که بخاطر اینکه بهش گوش بدم میخواد مامانمو عفو کنه؟»
آهی کشید. نمیتوانست انکار کند که از دیدن دارکل خوشحال است. انتظارش را هم داشت که به دیدنش بیاید، از اعیتادش به خون او با خبر بود. هرچند مطمعن نبود داستان فقط درباره خون باشد...
به هرحال، امشب که از او ننوشیده بود با اینکه کمترین فاصله را با یکدیگر داشتند و او فقط مثل پسر بچه های ترسیده، سرش را در گردنش مخفی کرده بود و آرامش را در بویش جستشو میکرد.با یاد اوری آن لحظات، آیدن بار دیگری قرمز شد. قلبش زیاد از حد تند میتپید و هیجان در بدنش، ارام نمیگرفت. آرام زمزمه کرد:«این چه کاری بود کردی اخه تو...»
و با دستانش، صورتش را پوشاند.وجودش پر از تناقض بود. نمیدانست دلش میخواهد باز هم آن عمارت را ببیند، یا فقط میخواهد مثل تمام همسن و سال هایش برای آینده اش کار کند. البته، او آن عمارت را نمیخواست. فقط دلتنگ صاحب آن بود. دلتنگ ان شبی که دارکل یواشکی به اتاقش امد، و او را در آغوش گرفت.
انگار زمانی که با او بود، همه چیز هیجان انگیز و غیر قابل پیشبینی میشد. آن ترس خفیفی که میخواست مواظب اعمالش باشد، با نزدیک شدن دارکل به او از بین میرفت و هر کاری که در ذهنش بود را بدون ترس انجام میداد. یقه اش را کنار میزد، یا دستش را در موهای تیره رنگ شاهزاده میکشید. مهم نبود چه میکرد، زمانی که تنها بودند، ایدن نمیتوانست بگوید از او انقدر ها هم میترسد.
حتی نمیدانست چرا، فقط حس میکرد میتواند پیش او هرکس که میخواهد باشد. احساس ارامش و امنیتی غیر عادی داشت. مگر ادمی میتواند کنار زندانبانش احساس امنیت کند؟ کنار شیطان؟بدون انکه لباس هایش را عوض کند روی تخت دراز کشید. گلوله ی نقره ای رنگ را در پارچه ای پیچیده بود تا دست دارکل را نسوزاند. امیدوار بود شاهزاده متوجه ان موضوع که این کار از عمد بوده نشده باشد. دارکل به او اسیب زده بود، چندین بار درد و سوزش زخم روی گردنش را تحمل کرده بود و همچنین میدانست که شاهزاده، خواهرش را از او گرفته. اما باز هم نمیخواست او اذیت شود. نمیخواست هیچوقت ناراحت باشد، و حتی نمیدانست چرا چنین خواسته ای دارد. ایدن فقط میخواست از دارکل محافظت کند، اما در برابر چه کسی؟ او خودش، خطرناک ترین بود؛چه برای دیگران و چه برای خودش.
با ان همه بدی ای که به او کرده بود باز هم در اعماق قلبش میخواست او را در آغوش بگیرد و دردش را تسکین بدهد، حتی تصور آن که دارکل به خودش آسیبی بزند باعث میشد ترس و سرمایی عجیب در سرتاسر بدنش حس کند. حتی مشکلی نداشت اگر کل شب را از او مینوشید... اگر حالش با این کار بهتر میشد، میخواست انجامش دهد و هیچ ترسی از سوزش بی امان جای زخم نداشت.
کاش دارکل کمی بیشتر به فکر خودش بود، مشخصا داشت به خودش آسیب میزد و آیدن، ابدا این را نمیپذیرفت.افکارش را پس زد. زیادی داشت به آن شیطان اهمیت میداد. نباید انقدر خودش را پایین می اورد، او هم زندگی خودش را داشت و زندگی اش باارزش تر از ان بود که کل مدت را به فکر کردن به او بگذراند. با قاطعیت گفت:«بعد از اینکه مامانمو از اونجا آورد بیرون و حرفاشو زد بهش میگم دیگه دوروبرم نبینمش.»
اما از حرف خود ناراحت شد. این خواسته حقیقی اش نبود...
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...