The full moon ⁸²

45 10 23
                                    


دیاکو نمی‌خواست مدت زیادی در عمارت بماند.
نگاه کردن به هر تکه از آن عمارت باعث می‌شد دل‌شکستگی او بعد از آن اتفاق در مورد ربکا بیشتر و بیشتر شود؛ بنابراین به تنها جایی‌که به فکرش می‌رسید می‌رفت گاهی فقط در جنگل قدم می‌زد و گاهی به سمت عمارت سوروس می‌رفت و چون پسر دارکل بود کسی نمی‌توانست به او چیزی بگوید او هم با خیال راحت می‌رفت و پشت عمارت می‌نشست و همیشه در آنجا، الا را می‌دید و با او بدون آنکه الا صحبتی بکند حرف میزد.

برایش مهم نبود که الا چیزی بگوید یا نه، او فقط به یک دوست نیاز داشت دوستی که به حرف‌هایش گوش دهد. حس می‌کرد اگر دیگر نتواند به آن‌جا برود و با آن دخترک صحبت کند، بیش از قبل تنها می‌شود .

او دیگر نمی‌خواست تنها باشد. اکنون که بیش‌از هر لحظه دیگری در زندگی‌اش احساس بی‌کسی می‌کرد بسیار نیاز داشت تا کسی منتظر او باشد و به حرف‌هایش گوش دهد .مهم نبود یک دوست یا هر چیز دیگر و فقط به تنها نبودن نیاز داشت .

روزی از روزها از پنجره اتاقش بیرون رفت و دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و مثل همیشه شروع به قدم زدن به سمت عمارت سوروس کرد. آن‌قدر رفت تا به عمارت باشکوه رسید و بدون آنکه به کسی یا چیزی نگاه کند مسیر همیشگی‌اش را در پیش گرفت و به پشت عمارت رفت و روی سکو نشست.

گفت:«امروز که با پدرم تو کتابخونه بودیم یاد یه چیزی افتادم. بهت گفته بودم که یه مدت تو یتیم خونه بودم، حدودا وقتی هشت یا نه سالم بود. از اونجا خوشم نمیومد. یجورایی شبیه آزمایشگاه بود و من هیچ آزادی ای نداشتم.
پس تصمیم گرفتم همه رو به جون هم بندازم تا هرچه سریع تر از اونجا بیام بیرون. موفق هم شدم. راستش خیلی یادم نمیاد چجوری انجامش دادم، اما وقتی به خودم اومدم دیدم همه ی بچه ها وحشی شدن و دارن کارکنان اونجا رو میکشن. وقتی کشتن کارکنان تموم شد هم شروع کردن به کشتار همدیگه؛ و فقط من بودم که از بالای پله ها همشونو نگاه میکردم... .
حتی یک نفرم باقی نموند. همه مردن. اما بعد صدای تکون خوردن یه چیزیو از تو کابینت آشپزخونه شنیدم و درشو باز کردم. یه پسر اونجا بود. دستمو به سمتش دراز کردم و بلندش کردم. اون فکر میکرد با هم دوستیم. اسمش چی بود؟»

کمی فکر کرد و گفت:«نمیدونم. مهم نیست. هیچوقت برام مهم نبود. اسم بی ارزش ترین ویژگی یه موجوده. شاید بهش بگن هویت، اما من واقعا به یه اسم نیازی ندارم. تنها چیزی که هویت موجودات رو میسازه خاطره ها و وابستگی های اونن.»
اندکی مکث کرد و با صدای ارام تری ادامه داد:« وهمینطور کسایی که اونو به یاد میارن... .»

لحظه ای ساکت ماند. سپس دوباره شروع به حرف زدن کرد:«منو اون پسر احمق از اون مکان پر از خون بیرون رفتیم. واقعا احمق بود که فکر میکرد دوستیم نه؟ اخه من رهبر شورش بودم و اون بازمانده ی قتل عام من.»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now