صبح روز بعد، دارکل با حس سنگینی روی شانه اش از خواب بیدار شد. به پسری که سرش را روی شانه اش گذاشته بود نگاه کرد. برای چند لحظه، حس کرد مسحور شده است، اما نه مسحور صورت ان پسر.
چیزی وجودش را قلقلک میداد. نه چیزی بود که پیش از ان تجربه کرده باشد، و نه چیزی بود که به یاد آورد. صدایی او را از عالم خودش بیرون کشید.
سیسیل گفت:« آیدن؟!»
آیدن سرش را بلند کرد و چشمان خواب آلودش را مالید.آیدن گفت:« اه...ساعت چنده؟»
سیسیل دستش را به کمرش زد و گفت:« نمیخوای معرفی کنی؟!»آیدن نگاهی به دارکل کرد و انگار که تازه به یاد آورده باشد که او هم اینجاست، از جایش بلند شد گفت:« خب ام...»
میخواست دلیلی برای انجا بودن او بیاورد که دارکل گفت:« اه. معذرت خواهی منو بپذیرید... من خودمو معرفی نکردم. دارکل. دارکل شِد.»
سپس رو به سیسیل کرد و ادامه داد:« به نظر میاد من دیشب یه فرشته نجات داشتم...»
آیدن گفت:« راستی! زخمت... باید بری بیمارستان بخیه لازم داره... و ام... منم آیدن هستم.»سیسیل از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:« به نظرم شما فعلا نمیتونید جایی برید آقا... اون بیرون رسما داره سیل میاد.»
دارکل بلند شد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت:« همینطور به نظر میاد... ولی فکر میکنم زیادی مزاحم شما شدم.»سیسیل لبخند زد:« لطفا... شما مهمون ما هستید. من میرم قهوه دم کنم.»
و به سمت آشپزخانه رفت. حالا، آن دو تنها مانده بودند.دارکل سکوت را شکست و گفت:« گفتید بخیه لازم دارم...»
_«اوه اره... اگه بخیه نزنید بدجور جاش میمونه.»
_«میتونم از حمام استفاده کنم؟ بدجور بوی الکل میدم و خب... نمیخوام اذیتتون کنه.»
_«حتما. طبقه بالا اولین در... براتون حوله تمیز میارم.»
دارکل باز هم تشکر کرد و یه سمت پله ها رفت.در زیر دوش آب، در میان بخار هایی که فضای حمام را غیر قابل دیدن کرده بود، دارکل ایستاده بود و به آن پسر عجیب فکر میکرد.
چیزی ذهنش را مشغول کرده بود که فراموش کردنش راحت نبود، انگار این حس را مدت ها پیش از آن تجربه کرده و کمی بعد آن را به دست فراموشی سپرده بود.
آنگاه که صدای در بلند شد، دارکل نیمه در را باز کرد تا حوله را از آیدن بگیرد. هرچند چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید اما متوجه مسخ شده کی آیدن در مقابل خودش شد. اما این نباید حواسش را از انجام کاری که بخواطرش به آنجا امده بود فراموش کند. شکار یک خون بی نقص.
در طبقه پایین، سیسیل مدام از این دوست جدید جوان سخن میگفت و آیدن درحالی که در افکار خود غرق بود تنها سرش را تکان میداد.
سیسیل کلافه شد و دستش را جلوی چشمان آیدن تکان داد و گفت:« معلومه کجایی؟ چرا هرچی سوال میپرسم جوابمو نمیدی؟»
-«آه...ببخشید خواهر. متوجه نشدم. فکرم بدجور مشغوله.»_«مشغول دوست جدیدت؟!»
_« بس کن سیسیل! خودتم میدونی که اینجوری نیست... اون فقط به کمک نیاز داشت و منم کمکش کردم! همینو بس»_«چرا کمکش کردی؟»
_«چون....خب.... نمیدونم وقتی دیدمش تو حالتی به نظر نمیومد که بتونه از خودش دفاع کنه...»
_« نه آیدن. به هیکلش نگاه کن. اون قطعا میتونه در هر شرایطی از خودش دفاع کنه... تو کمکش کردی چون میدونستی اگه مامان اینجا بود همین کارو میکرد.»آیدن دیگر چیزی نگفت. شاید حق با خواهرش بود. این منجی بودن بیش از اندازه اش!
صدای قدم هایی که از پله ها پایین می آمدند توجه او را به خود جلب کردند. سرش را بلند کرد و به دارکل نگاه کرد.دارکل گفت:« من دیگه واقعا باید برم. ممنونم. نمیدونم اگه دیشب در این خونه رو نمیزدم چه بلایی سرم میومد.»
آیدن لبخند زد و جوابی نداد. آن حجم از احترام دارکل نسبت به او ، به قدری او را معذب میکرد.سیسیل گفت:« اما هنوزم بارونیه...»
_« اه نه نسبتا کمتر شده، مطمعنا میتونم رفع زحمت کنم. شما همین الان هم به قدر کافی کمکم کردید.»
سیسیل لبخندی زد.
دارکل ادامه داد:« راستش امیدوارم که بتونم این لطفتون رو جبران کنم. نظرتون راجب شام چیه؟»
سیسیل گفت:« عالیه! فردا شب چطوره؟»دارکل قلم و کاغذ روی میز را برداشت و چیز هایی نوشت.
سپس گفت:« فردا شب عالیه. ساعت ۹... آدرس و شماره تلفنمو نوشتم. میبینمتون»
به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Smell of blood
Vampir"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...